رمان بادیگارد فصل 9

 واای بهار خیلی باحال بود. شما دوتا حتی دعوا کردنتونم مثل آدما نیست. بهارم میون گریه خندید. گونه شو بوسیدم و اشکهاشو پاک کردم. من: بهار، اگه میخوای آدمش کنی باید به حرفم گوش بدی باشه؟ بهار: باشه. من: ببین، کم محلیش کن. نشین مثل ننه مردهها واسه خودت عزا بگیری و یه گوشه تنها بشینی، نه. قشنگ امروز با من میای و اینقدر میگیم و میخندیم که کامی یه جاش بسوزه. بعد میبینی خودش مثل سگ پشیمون میشه و میاد منت کشی. میگی نه نگاه کن. بهار: باشه سعیمو میکنم. من: آفرین، حالا پاشو برو دوش بگیر. بعدشم به خودت برس و خوشگل کن تا کامی بسوزه.

بهار که دوش گرفت آماده شدیم و با هم رفتیم توی آشپزخونه. بیشتر بچه ها دور میز جمع بودن. از عمد جایی نشستیم که دور از کامی باشیم. محسن رو به روم بود، بغل دستم کیارش نشسته بود. شروع کردیم به شوخی و مسخره بازی که احساس کردم یکی داره میزنه به پام. ای خاک عالم، نکنه این کیارشه داره میزنه به پام. برگشتم نگاهش کردم، نه بابا این که مشغوله خوردنشه و روحشم خبر نداره. باز زدن به پام، برگشتم رو به روم رو نگاه کردم. دیدم محسن داره ریز میخنده. ای شیطون، خدایا شاهدیا خودش داره کرم میریزه. محل نذاشتم. همینجور که حرف میزدیم سنگینی نگاهیو حس کردم، برگشتم دیدم کامی داره به بهار نگاه میکنه. بیچاره چرا اینقدر غمگینه. برگشت و دید که دارم نگاهش میکنم. کامی: آوا بیا یه لحظه کارت دارم. میخواستم محل نذارم ولی گفتم به من چه که قهر کنم. من سر پیازم یا تهش؟ هرچی باشه بازم کامی دوستمه. بلند شدم برم دنبالش که متوجه شدم داره میلنگه. به زور جلوی خندمو گرفتم. از ویلا رفتیم بیرون که کامی برگشت سمتم. من: هوم؟ چیزی شده؟ کامی: خودت میدونی، بحثمون شده. یه لبخند گشاد زدم و گفتم: آره متوجه شدم. به زانوش اشاره کردم. کامی: واسه همینه که گفتم بیای اینجا، ازت یه سوالی دارم. من: جانم بگو. کامی: تو وقتی میرفتی کاراته یاد میگرفتی، جون من راستشو بگو بهارو با خودت برده بودی؟ من: مسخره، منو بلند کردی که بیای این سوالو ازم بپرسی. کامی: آخه ندیدی چطوری زد. بابا پام داغون شده، ببین. دولا شد و شلوارکشو زد بالا، راست میگفت یه توپ زیر زانوش درست شده بود. من: لابد حقت بوده که زدتت دیگه. کامی: بابا کدوم حق؟ توقع داره من همش پیشش باشم. خوب اومدیم مسافرت که خوش باشیم، با بچه ها باشیم. نه همش با هم. یه ابورمو انداختم بالا. من: خوبه خوبه، دیگه چی؟ اون موقعها که محلت نمیذاشت خوب پشت سرش میدویدی و هرجا که میرفت دنبالش میرفتی که فقط پنج دقیقه بیشتر ببینیش. حالا که مال تو شده، دوستات واجب شدن. واقعا شما مردا خجالت نمیکشین؟ با دل دختر مردم بازی میکنید که چی بشه آخه؟ تو مثلا نامزدشی، عشقشی. خوب معلومه که توقع داره بیشتر وقتشو با تو باشه. خوب راست میگه دیگه، از روزی که اومدیم چسبیدی به این کیارش و خشایار، همش با هم تنهایی میرید اینور و اونور. ببین تو دیگه اون کامی مجرد سابق نیستی، تو الان نامزد داری، مسئولیت داری. اینقدر خودخواه نباش، ازدواج یعنی از خود گذشتگی. یعنی اینکه هرچی که به صلاح دوتاتونه انجام بدی. نه اینکه فقط به فکر صلاح خودت باشی. اصلا برو گمشو اعصابمو خورد کردی ایکبیری. (یه کف مرتب به افتخار آوا خانم) کامی داشت با دهن باز نگاهم میکرد. من: چیه؟ آدم ندیدی؟ کامی: آوا حواست بود چی گفتی؟ همش خودت حرف زدی. من که چیزی نگفتم که میگی اعصابمو خورد کردی. خنده م گرفته بود، به زور جلوی خودمو گرفتم. با اخم داشتم نگاهش میکردم. کامی: ولی آوا تو راست میگی. یادم رفته بود که چقدر بهارو دوست دارم. مرسی آوا از حرفات. اومد گونمو بوسید که یه صدا از پشت سرمون شنیدیم. برگشتم عقبو نگاه کردم، محسن بود. دوتاییمون مثل برق گرفته ها پریدیم هوا. به محسن نگاه کردم، از قیافه ش چیزی معلوم نبود. کامی من من کنان شروع کرد به حرف زدن. کامی: محسن، من، آوا، ما، پام، بهار. برگشتم یکی زدم پس گردنش. کامی: دستت درد نکنه سوزنم گیر کرده بود نمیتونستم حرف بزنم. یکی دیگه زدم پس گردنش. کامی: آره، محسن، من خواهرانه سرشو بوسیدم. نه منظورم اینه که برادرانه لبشو بوسیدم. برگشتم با چشمهای گرد شده نگاهش کردم، چی داشت میگفت این؟ کامی:ای وای خاک عالم. نه یعنی لبش منو بوسید، نه نه من لبشو بوسیدم. ای وااای. وایساد و چندتا نفس عمیق کشید. بدبخت شدیم رفت. کامی با حالت زار شروع کرد به حرف زدن. کامی: خدایا، چی میشد قدرت غیب شدن بهم میدادی که من الان اینجوری مثل خر توی گل گیر نمیکردم. یهو با صدای خندهٔ محسن برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم. محسن دستش روی شکمش بود و داشت بلند بلند میخندید. اولین بار بود که میدیدم محسن اینجوری بخنده. کامی که انگار خیالش از بابت محسن راحت شده بود رفت پیشش و ماچش کرد. کامی: چاکریم حاجی. بخدا داشتی سکته م میدادی، دفعه دیگه از این شوخیا نکنیا. دلم ریخت. محسن اخم کرد و گفت: کی شوخی کرد؟ مگه من با تو شوخی دارم؟ کامی مثل بادکنک بادش خالی شد که باز محسن شروع کرد به خندیدن. محسن: شوخی کردم داداش. من اومده بودم موبایل آوا رو بیارم، داشت زنگ میخورد. بعد دیدمتون، خواستم یکم سر کارتون بذارم. اِاِاِ ، پررو رو ببین. از اون موقع داشت ما رو میدید. دولا شدم و دمپاییم رو در آوردم و پرت کردم سمت محسن که جا خالی داد. با چشمهای گشاد شده داشت نگاهم میکرد. من: زدی زهرمونو ترکوندی حالا نشستی میخندی، صبر کن من حال تو رو که میگیرم. حمله کردم سمتش که با خنده پا به فرار گذاشت. اینقدر دویدیم تا رسیدیم سمت ساحل. دیگه نفسم بند اومده بود. نشستم روی زمین تا نفس تازه کنم که با لبخند گشادی اومد کنارم. من: اِاِاِاِ، میخندی؟ باید پاپیون ببندی. محسن همینجور داشت میخندید. دستمو پر شن کردم و با یه حرکت غافلگیر کننده یقهٔ محسنو گرفتم و شنها رو ریختم توی لباسش. چشمهای محسن از حد معمول گشادتر شده بود. دیدم اوضاع خطریه، فرارو بر قرار ترجیح دادم. نزدیکای ویلا بودیم که محسن بهم رسید و دستمو کشید. من: محسن ول کن،ای وای یکی میبینه بد میشه. محسن: کی رو میخوای بترسونی؟ خوب ببینن. از کی تا حالا تو به این چیزا اهمیت میدی؟ داشت منو میکشید سمت ساحل که یه جیغ بنفش کشیدم. محسن با تعجب برگشت نگاهم کرد. منم از موقعیت استفاده کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت در ویلا. وقتی داشتم داخل میشدم برگشتم براش زبون در آوردم و پریدم داخل. یهو کامی جلوم ظاهر شد. کامی: یکی اومده تو رو ببینه. من: کیه؟ محسن اومد تو. کامی: نمیدونم، میگه با تو کار داره. به سمت پذیرایی اشاره کرد، یه خانم با موهای تقریبا بلند مشکی که یکم فر داشت نشسته بود روی مبل. رفتم پشت سرش. من: سلام، ببخشید با من کار داشتید؟ ولی اصلا تکون نخورد، انگار صدامو نمیشنید. من: ببخشید خانم، با من کاری داشتید؟ یهو برگشت عقب، با دیدن قیافه ش یه جیغی کشیدم و پریدم عقب. محسن اومد نزدیکم. اینی که من فکر میکردم خانمه، یه مرد ریشوئه که. مرد ریشو: دستت درد نکنه، حالا دیگه از قیافه من میترسی آره؟ چقدر صداش آشناست، به قیافه ش دقیق شدم. باز از خوشحالی جیغ زدم که محسن آروم زد به کمرم و گفت: آروم. ولی من اهمیت ندادم و بلند گفتم: امیــــــــــــــــر. کجایی تو پسر؟ واای امیر چقدر عوض شدی. این موها چیه آخه؟ فکر کردم خانمی. امیر: آره شنیدم بهم گفتی خانم. خندیدم و گفتم: پس زنت کوو؟ بخدا دلم براتون یه ذره شده بود. امیر: شبنم نتونست بیاد، آخه ۳ ماهه بارداره. من: بگو بخدا. واای جانم. پس یعنی من دارم عمه میشم. میلاد: عمه چیه بابا؟ من هنوز ازدواج نکردم از کجا واست بچه بیارم آخه؟ امیر پسر یکی از دوستهای بابا بود. امیر و خانواده ش تنها کسایی بودن که من باهاشون خوب بودم و مثل بقیهٔ دوستهای بابا ازشون بدم نمیومد. چند سالی میشد که امیر همراه زنش رفته بودن ونکوور. تا شب امیر پیشمون بود و شب برگشت تهران، چون شبنم تنها بود. بهار همچنان محل کامی نمیذاشت و کامی همش دور و برش بود. فردا صبحش همه به سمت تهران حرکت کردیم. ظهر با سر و صدا وارد خونه شدم. خاله و صغری خانومو غرق بوسه کردم. خیلی دلم براشون تنگ شده بود. بابا هنوز سر کار بود. داشتیم از سفرمون تعریف میکردیم که بابا هم از راه رسید. میلاد واسهٔ اذیت کردنم اومد مثلا زودتر بره بغل بابا، منم پریدم از گردنش آویزون شدم که افتاد و با قالیمون یکی شد. منم قشنگ پا گذاشتم روی کمرش و از روش رد شدم. پریدم بغل بابا و خودمو لوس کردم واسش. من: دلم برات تنگ شده بود تام کروز خودم. دفعه دیگه تنهام نذاری ها. بابا با خنده گفت:ای شیطون، تو منو تنها گذشتی حالا میگی من تنهات نذارم؟ من: آخه من بهتون گفتم بیایید، چرا نیومدید؟ بابا: کارا رو چیکار باید میکردم آوای بابا؟ خوب خوش گذشت؟ من: آره جاتون خالی. میلاد همینجور که دراز کشیده بود گفت: بابا بخدا من اینجا مردم، یکی نمیاد به من بدبخت کمک کنه. اونروز با شوخی ناهار خوردیم. عصر از خستگی غش کردم. وقتی بیدار شدم زود رفتم دوش گرفتم و آماده شدم. تحویل سال ساعت نٔه شب بود. لباس قرمز و سفید پوشیدم و یه رژ قرمز زدم. رفتم به خاله و صغری خانم کمک کردم و سفره هفت سین رو چیدیم. محسن که اومد پایین دیدم تی شرت مشکی تنشه. اخم کردم و جوری که خاله اینا متوجه نشن اشاره کردم که بره عوض کنه. ولی محسن محل نذاشت. پاشدم رفتم بالا توی اتاقش. کمدشو باز کردم و داشتم توی لباسهاش میگشتم که اومد توی اتاق. محسن: تو خوشت میاد کسی بیاد توی کمدت بگرده؟ من: اگه مجبورش کنم آره. حالا مگه چیه؟ گنج قایم کردی؟ محسن: نه، ولی درست نیست. من: از چی میترسی؟ که لباس زیرتو ببینم؟ بابا انگار یادت رفته توی شمال، با حوله... بقیشو میخوای بگم؟ محسن: چرا حرف در میاری؟ تو که چشمهات بسته بود، اصلا چی دیدی؟ من: خوب حالا، مهم اینه که من دوست دخترتم و حلاله. ریز خندیدم. من: آهان، ایناهاش. یه تی شرت آبی روشن گرفتم سمتش. محسن: اینو بپوشم؟ من: آره، چیه این، مشکی پوشیدی؟ کسی شب عید مشکی میپوشه؟ محسن: من نمیدونم تو با مشکی چه مشکلی داری. من ندیدم یه بار کامل مشکی بپوشی. من: آخه من جوونم و سلیقمم مثل جووناست، مثل تو که پیر نیستم. بابا بزرگ حالا اینو زود بپوش و بیا پایین. زود از اتاق رفتم بیرون تا گیرم نندازه و چیزی بگه. من اصلا آدم خجالتی نیستم، تا میتونمم محسنو اذیت میکنم و بهش تیکه میندازم. ولی همین که محسن بهم نزدیک میشه من چند رنگ عوض میکنم و خیس عرق میشم. موقع تحویل سال همه دور هم بودیم و مشغول دعا کردن بودیم. امسال بهترین سال زندگیم بود. با بابام آشتی کردم، میلاد از همیشه بهم نزدیکتره، طعم مادر داشتن با بودن خاله و صغری خانومو دارم میچشم، از همه مهمتر داشتن کسی که باعث اینهمه تغییر توی زندگی من شده، محسن. کسی که عاشقشم، میپرستمش. اونشب محسن منو شوکه کرد، چون عیدی بهم یه ساعت مارک دار خوشگل داد.
****
با محسن سوار ماشین شدیم و سمت خونه حرکت کردیم. الان آخرهای تابستونه و امروز تولد من هست . اخم کردم و دست به سینه نشستم، آخه محسن یادش رفته. دلم میخواد فقط گریه کنم. به خونه رسیدیم ، با بغض توی اتاقم رفتم. کیفمو انداختم روی تخت و روی زمین نشستم . چشمم به یه چیزی روی تخت خورد. با تعجب بلند شدم رفتم روی تخت نشستم، یه بسته کادو بود. وای نکنه باز از طرف بشیری باشه و ایندفعه سر خر توش باشه. از این فکر از تخت دور رفتم. بسته خیلی بزرگ بود، رنگ صورتی و آبی روشن بود. نکنه بشیری میخواد اینجوری منو گول بزنه تا درشو باز کنم. نه من بازش نمیکنم، میترسم. محسنو صدا میکنم.من: محســـــــــن.محسن: جانم.مثل فنر پریدم تو هوا، این کیاومد.من: تو اینجا بودی؟محسن: آره.به تخت اشاره کردم .من: میترسم بازش کنم.محسن خیلی ریلکس گفت: ترس که نداره .با تعجب نگاهش کردم، یعنی چی ترس نداره؟ با فکری قند تو دلم آب شد. یعنی این کادو از طرف محسنه؟ پریدم روی تخت و آروم درشو باز کردم. وای چی میدیدم، دوتا همستر کوچیک. یکی سفید با خط خاکستری روی کمرش، یکیشم خاکستری با خط مشکی روی کمرش. آروم دست بردم و یکی شو گرفتم توی دستم، واای چقدر نرمه مثل پنبه میمونه.محسن: تولدت مبارک آوای من.برگشتم به محسن نگاه کردم که داشت با لبخند نگاهم میکرد. همسترو گذاشتم سر جاش و با دو سمت محسن رفتم. نزدیکش که شدم تو بغلش پریدم. گونه هاش را بوسیدم.من: مرسی محسن، خیلی خوشگلن. من فکر کردم که تولدمه رایادت رفته .محسن گونمو بوسید و گفت: مگه میشه تولد شیطونی مثل تورو فراموش کنم.من: نگاه کن تورو خدا، همه میگن فرشته و عشقم و زنم و نامزدم و دوست دخترم. مال ما میگه شیطون.ای خدا، بازم شکرت.محسن توی بغل گرفتم و منو چرخوند توی هوا. وقتی وایساد سرم گیج میرفت.محسن: تو اگه فرشته بودی برام فرقی با دخترهای دیگه نداشتی، چونکه شیطونی دوست دارم.بعد دستمو گرفت و با هم سمت همسترارفتیم. نشستیم روی تخت و غرق تماشاشون شدم.محسن: خوب اسماشونو چی میخوای بذاری؟من: اممم، آهان. اگور و پگور.محسن پقی زد خنده.محسن: اگور و پگور؟ اینا رو از کجا آوردی؟من: واه، توی کارتون عصر یخبندان بود دیگه.محسن باز غش غش شروع کرد به خندیدن. بعد به زور شروع کرد به حرف زدن.محسن: آوا بسکه توی خونهٔ ما کارتون دیدی دیگه همشو حفظی.من: خوب حالا مگه چیه؟ من کارتون دوست دارم. اتفاقا توهم باید ببینی، خیلی باحالن.محسن: من با این هیکلم بشینم کارتون ببینم؟یه نگاهی بهش انداختم و محسنو تصور کردم که داره کارتون میبینه. با این فکر منم زدم زیر خنده، محسنم داشت میخندید. خندمون که تموم شد دیدم محسن دستمو گرفت. برگشتم بهش نگاه کردم که یه جعبه گذاشت روی پام.با تعجب گفتم: این چیه؟محسن: این هدیه اصلی که برات آوردم.من: محسن لازم نبود اینقدر خرج کنی، همون که به فکرم بودی کافی بود.محسن: آره دیدم چطور اخم کرده بودی.من: آخه تو حتی به روی خودتم نیوردی که تولدمه.محسن: خوب باید سورپریز می شدی دیگه. حالا اینو باز کن ببینم خوشت میاد یا نه.در جعبه رو باز کردم، وای خدای من یه گردنبند به شکل سنجاقک که روش نگین آبی خوشگل بود.من: وای محسن دیوونم کردی. خیلی خوشگله.محسن گردنبندو برداشت و ازم خواست که موهامو بالا بگیرم تا برام ببنده.محسن: قابلتو نداره عزیزم.پیشنیمو بوسید و رفت عقب به گردنبندم نگاه کرد. بلند شدم و خودمو توی آینه نگاه کردم، واقعا سلیقش حرف نداشت.محسن: آوا زود آماده شو بایدبیرون بریم .من: بگو بخداااااا، کجا؟محسن: این دیگه سورپریزه.رفتم نزدیک و لبمو مثل نینیها برچیدم.من: محسن بگو دیگه.محسن ابروهاشو انداخت بالا و گفت: نوچ.من: زهر مار. خوب نگو. حالا برو بیرون تا لباس عوض کنم.محسن: این ابراز علاقت منو کشته.براش زبون در آوردم و گفتم: از خودت یاد گرفتم سرگرد جان.محسن با خنده از اتاق رفت بیرون. منم زود رفتم سمت کمدم و هرچی لباس بودبیرون ریختم . کدومو بپوشم؟ چشمم به مانتویی افتاد که محسن برام خریده بود. جدیداً خدا رو شکر محسن با محبت شده بود و هر از گاهی ابراز علاقه میکرد. خدا رو شکر. ولی نمیدونم این کی میخواد بره از بابام منو خواستگاری کنه. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، من بعضی موقعها کنترلمو از دست میدم. ولی زود جلوی خودمو میگیرم.نفس صدا داری کشیدم و شروع کردم به لباس عوض کردم. خوب حالا شالمو هم اونی که محسن برام گرفت میپوشم، ساعتی که بهم عیدی داد هم بستم به دستم . آرایشم که داشتم فقط یکم رژ گونه زدم و رژ لبمو درست کردم. اینم از عطر. خوب من آمادم. درو باز کردم که برم یهو یادم اومد کفش پام نیست. برگشتم و از توی جا کفشیم مثل همیشه کفش پاشنه بلندمو برداشتم. خوب پیش به سوی رمانتیک ترین تولد.با محسن و میلاد سوار ماشین شدیم و محسن حرکت کرد. ایندفعه خود محسن یه آهنگ شاد گذاشت و هر از گاهی همراه خواننده زیر لب میخوند. جلو یه کافی شاپ خیلی با کلاس پارک کرد. پیاده شدیم و با هم رفتیم سمت در، تا درو باز کردم یهو دیدم صدای گیتار و خوندن تولد تولد اومد. با تعجب به بچهای کلاس نگاه کردم. به میلاد نگاه کردم که مثل من شوکه شده بود. بعد نگاهمو سمت بهار که داشت بهمون نزدیک می شدکردم.بهار: تولدتون مبارک دوقلوهای خوشتیپ.بعد اومد بغلم کرد .من: وای بهار، واقعا سورپریزم کردید.بهار: اینا همش کار آقا محسنه. ما فقط جمع شدیم و کیک رو آوردیم. بقیش با محسن بود.بچها دونه دونه اومدن به من و میلاد تبریک گفتن. بعد نوبت من و میلاد بود که به هم تبریک بگیم. میلاد اومد بغلم کرد.میلاد: تولدت مبارک خواهر گلم.من: تولد تو هم مبارک داداش جونم.همه نشستیم و بگو بخند شروع شد. بعدش کیک رو آوردن و کلی ازمون عکس گرفتن. حالا هرچی شمعا رو فوت میکردیم خاموش نمیشد. دیگه نفسی برامون نمونده بود. آخرش اعصابم خورد شد و شمعا رو در آوردم و قشنگ انداختم توی نوشیدنی کامی. کامی بیچاره چشمهاش چهارتا شد. اگه خودمون تنها بودیم که حتما تلافی شو سرم در میاورد. کیک که خوردیم نوبت کادوها شد.بچها برام سنگ تموم گذاشته بودن و خیلی چیزهای جالبی برام آوردن. ولی از همش جالبتر کادو کیارش بود. کادو کیارش یه جفت گوشواره با نگینهای خوشگل که برق میزدن بود. معلوم بود که خیلی گرون قیمته. همه دهنا باز مونده بود که چرا کیارش همچین کادویی بهم داده. برگشتم سمتش که داشت با لبخند نگاهم میکرد.کیارش: پسندیدی؟من: دستتون درد نکنه، واقعا شرمندم کردید.کیارش: قابل تورو نداره آوا جان.بدون اینکه چیزی بگم لبخند زدم. برگشتم به محسن یه دوتا صندلی اونورتر نشسته بود نگاه کردم که با چیزی که دیدم اعصابم بهم ریخت. این سولماز پرو باز رفته بود پیش محسن و بهش چسبیده بود و در گوشش حرف میزد که نفس هاشونم به هم میخورد. آمپرم زده بود بالا، محسن به من اجازه نمیداد تا ده قدمیش بهش نزدیک بشم، اونوقت اجازه داده این ایکبیری اینقدر بهش نزدیک بشه؟ تازه خودشو هم عقب نمیکشه. با صدای کیارش به خودم اومدم. کیارش: آوا حالت خوبه؟ من: هوم؟ آره آره خوبم. کیارش بهم نگاه کرد، انگار میخواست افکارمو بخونه. کیارش: آوا میخواستم در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم. من: جانم بفرمایید. کیارش: آوا تو از من بدت میاد؟ برگشتم با تعجب زل زدم به قیافه ش. من: نه. چرا اینطوری فکر میکنی؟ کیارش: آخه تو برعکس دخترهای دیگه سعی نمیکنی بهم نزدیک بشی یا باهام حرف بزنی. این من بودم که همیشه بهت نزدیک میشدم. واا، یه چیزیش میشه. چقدر هم به خوشگلیش مینازه. بابا اعتماد به نفس. ولی خداییش خوشگل بود. دقیق به قیافه ش نگاه کردم. چشمهای کشیده و خاکستری که خیلی روشن بود و با پوست برنزه ش بیشتر به چشم میومد و جذابش کرده بود. بینیش قلمی و مردونه بود. نگاهم رفت به لبش، لبش باریک بود. ولی به قیافه استخونیش میومد. تیپشم که خوب بود، بیشتر وقتها مثل امروز خاکستری میپوشید که با رنگ چشمهاش همخونی جالبی داشت. واقعا چرا من ازش دوری میکردم؟ خوب معلومه، چون که من محسنو دوست دارم. کیارش: آوا حواست کجاست؟ من: ببخشید یه لحظه رفتم توی فکر. کیارش: میدونی، همین بی محلیهای تو باعث میشه که من ازت خوشم بیاد و خودم بهت نزدیک بشم. من که نمیدونستم چی بگم الکی گفتم: خوب. کیارش: راستش، میخواستم که اگه اجازه بدی با خانواده م بیام خونه تون برای خواستگاری. من: چی؟ کیارش: چرا داد میزنی؟ من: آخه فکر کردم گفتی که میخوای بیای خواستگاری. کیارش: خوب درست شنیدی. یه لحظه با خودم فکر کردم که چقدر زود دعام مستجاب شدا. همین چند وقت پیش بود که برای خودم و خاله دعا میکردم که پسر خوشگل بیاد خواستگاریم و از اینکه خاطرخواه نداشتم گله میکردم. حالا چیکار کنم؟ پارسا، سهراب، این، محسن. کیارش: خواهش میکنم فکرهاتو بکن بعد جوابتو بگو. با صدای اهمی که از پشت سرم میومد برگشتم سمت صدا. نزدیک بود سکته بزنم. محسن پشت سر من چیکار میکرد؟ وای از قیافه ش معلومه که همه چیزو شنیده.ای انشاالله کچلی بگیری کیارش که باعث بدبختیم شدی. به قیافهٔ جدی و اخموی محسن نگاه کردم. من:ِ محسن تویی. نفهمیدم که اومدی. محسن: بله متوجه شدم، بس که حواستون به آقای مؤدب پور بود و داشتید با نگاهتون میخوردینش طبیعیه که متوجه اومدن من نشدید. انگار آب یخ ریختن روم. چی میگفت این. نگاهم سر خورد سمت سولماز که زل زده بود به من و محسن. باز آمپرم رفت بالا. من: این چه طرز حرف زدنه؟ مگه من جای تو رو گرفتم؟ محسن دندوناشو از عصبانیت روی هم فشار داد و بازومو گرفت و بلندم کرد. رو به بچه ها کرد. محسن: یه لحظه با اجازه تون ما الان میایم. بعد هم خودش رفت از کافی شاپ بیرون. منم با عصبانیت رفتم دنبالش. یکم اونورتر وایساده بود زود رفتم پیشش. من: تو به چه حقی با من اینجوری صحبت میکنی؟ محسن: یعنی چی به چه حقی؟ الان شد چه حقی؟ اون موقعها که خوب شوهرم شوهرم میکردی. مخم سوت کشید، اصلا باور نمیکردم این محسن باشه که اینجوری داره حرف میزنه. من: اون موقع تو نچسبیده بودی به صورت دختر نامحرم و باهاش لاس بزنی. یهو محسن مثل اژدها شد و یه قدم اومد سمتم ولی من تکون نخوردم، همینجور سرمو بالا گرفته بودم و بهش نگاه میکردم. محسن: با تو هرچقدر هم که حرف بزنم به جایی نمیرسم. بعد اشاره کرد به سرش و گفت: تو اینجات خالیه، هنوز خیلی بچه ای. من: هه هه، لابد واسه همینه که چند ماهه به من وعده دادی ولی هنوز نرفتی با بابام حرف بزنی نه؟ محسن: یعنی تو اینقدر احمقی که نمیفهمی من بخاطر امنیت خودته که تا حالا هیچ اقدامی نکردم؟ من تا بشیری رو دستگیر نکنم نمیتونم به بابات از علاقه مون بگم. من: جدا؟ واقعا خوب بهونه ای پیدا کردی. لابد تا بشیری رو دستگیر کنی یه ده بیست سالی طول میکشه نه. محسن چشماشو بست و دستشو مشت کرد. محسن: آوا قبل از اینکه باز کنترلمو از دست بدم و دیوونه بازی در بیارم از جلوی چشمم دور شو. یه ابرومو انداختم بالا و با اخم نگاهش کردم که داد زد. محسن: د میگم از جلوی چشمم گمشو برو. انگار با پتک زدن تو سرم. همینجور با دهن باز نگاهش کردم. بدون هیچ حرفی راه افتادم. نمیدونستم کجا دارم میرم، فقط میخواستم برم. به من گفت گمشو برو. باز میخواست روی من دست بلند کنه. اونم روز تولدم. چقدر خوش خیال بودم من که فکر میکردم امروز بهترین تولدمه. گند زدی محسن، ازت بدم میاد. ازت متنفرم محسن. از اون چشات که دیوونم میکنه متنفرم، از اون بوی عطرت که آرومم میکنه متنفرم. از صدای مردونه و جذابت که قلبمو میلرزونه متنفرم. از آغوش گرمت که پر امنیترین جای دنیاست متنفرم. ازت متنفرم محسن. یهو با دستی که دستمو کشید خوشحال شدم که محسن اومده. اما زهی خیال باطل. کیارش بود. کیارش: آوا چرا داری گریه میکنی؟ چرا داری داد میزنی؟ چیزی شده؟ باز زدم زیر گریه. دیگه صدای هق هقم رفته بود بالا که کیارش دستمو گرفت و منو برد سمت ماشینش که کنار خیابون پارک شده بود. نشستم توی ماشین، درو بست و رفت سمت در عقب. وقتی سوار ماشین شد آب معدنی رو گرفت سمتم. کیارش: بیا بخور. زیر لب تشکر کردم و آب رو خوردم. ولی همینجور داشتم گریه میکردم، احساس میکردم که قلبم داره تیکه تیکه میشه. کیارش: نمیخوای بگی چی شده آوا؟ من: هیچی، محسن یه حرفی زد خیلی بهم بر خورد. ببخشید شما رو توی زحمت انداختم. کیارش: این چه حرفیه دختر؟ وظیفمه. باز ساکت شدم و زل زدم به بیرون. دهنم تلخ شد. کم کم چشمم گرم شد و دیگه هیچی نفهمیدم. احساس کردم یه چیزی داره روی صورتم حرکت میکنه. اما اینقدر گیج بودم که نمیتونستم خودمو تکون بدم. باز احساس کردم یه چیزی روی صورتم تکون خورد. چشمهامو آروم باز کردم که یه موش سیاه دیدم جلوی صورتم با اون سیبیلای زشتش زل زده بود به من. از ترس جیغ کشیدم و خواستم بشینم که با صورت خوردم زمین. دستامو از پشت بسته بودن و طنابش به طنابی وصل بود که پاهامو باهاش بسته بودن. به دور و برم نگاه کردم، چقدر گرد و خاک بود. به زور خودمو نشوندم و تکیه دادم به دیوار. یه اتاق کوچیک که یه گوشه ش یه صندلی افتاده بود و زیرش روی زمین پر خون بود. یه طرف دیگه یه قالی و میز و چند تا خرت و پرت بود. فکر کنم اینجا انباریه. در و دیوار پر خون بود. زل زدم به اثر دست یکی که با خون روی دیوار بود. در باز شد و یکی اومد توی اتاق. من: شما کی هستید؟ من اینجا چیکار میکنم؟ خودم میدونستم که چه بلایی سرم اومده، اما میخواستم که مطمئن بشم. مرد با یه صدای کلفت و لوتی واری گفت: صداتو ببر. اینو باید بری از بابات بپرسی که توی کارای رئیس زیادی دخالت کرده. من: آخه با بودن من اینجا چه چیزی به شما میرسه؟ ولم کنید برم، بخدا به کسی چیزی نمیگم. من که قیافتو ندیدم. مرد اومد نزدیک و زیر نور وایساد و گفت: گفتم خفه. خیلی چیزها میرسه. مثلا اینکه بابات دیگه توی کارهای ما دخالت نمیکنه. اون ضرریم که به ما رسونده رو میتونه پس بده. از دختر خانم خوشگلشم که تو باشی خیلی استفاده ها میشه کرد. بعدشم که دیگه تکراری شدی کلفتیمونو میکنی. با این حرفش چندشم شد و میخواستم عق بزنم. از فکر اینکه این با این قیافهٔ زشتش که چند جاش جای چاقو بود، با اون دماغ پهن و ابروهای پر پشت که نا مرتب بود، بهم دست بزنه چندشم میشد. لباسش هم رنگ و رو رفته بود، با شلوار شیش جیبی سبز رنگ و کمربند قرمز. فکر کنم یه ده سالی میشد که حموم نکرده بود. چون از یه متری بوش داشت خفم میکرد. من: من تشنمه، آب می خوام. مرد: مگه بهت نمیگم خفه؟ تو اینجا حق نداری جیکتم در بیاد. فکر کنم یادت رفته که اینجا گروگانی هان؟ من: نه یادم نرفته، ولی هر حیوونی که باشه هم دلش به رحم میاد و آب میاره. تو دیگه از نوع جدیدش هستی لابد. یهو مرد اومد سمتم و با یه دستش منو بلند کرد چسبوندم به دیوار. از بوی نفسش داشتم خفه میشدم. من: برو کنار، بوی نفست داره حالمو بهم میزنه. من موندم با اینهمه پول که بشیری گیرش میاد چرا به توله هاش نمیرسه؟ مرد یه سیلی زد توی گوشم که فکر کنم گردنم شکست. منم آب دهنمو که با خون مخلوط بود تف کردم توی صورتش. باز دیوونه شد، موهامو گرفت و کشوندم و بردم اون سمت اتاق. مانتوم رفته بود بالا و کمرم روی زمین میخورد و میسوخت. رسیدیم به اون صندلی که افتاده بود، درستش کرد و منو نشوند روش. من: چیه؟ نکنه بهت بر خورده؟ آخی ببخشید که باعث شدم زندگی گندتو که حتی یه حموم هم توش نداشتید یادت بیارم. ایندفعه همچین زد توی گوشم که واسه چند لحظه کر شدم. به صورتش نگاه کردم که معلوم بود داره فحش میده، ولی من نمی شنیدم. یهو یه مشت زد توی صورتم که پرت شدم روی زمین. باز موهامو گرفت و نشوندم روی صندلی. انگار با مشتی که زد گوشمم باز به کار افتاد. مرد: وقتی که کشتمت میفهمی چه زندگی داشتم. نمیدونی که بشیری چه نقشه ها برات کشیده. خیلی درد داشتم. اما نباید نشون میدادم که ترسیدم. با صدایی که به زور در میومد گفتم. من: نه بابا. خوب میگم، ببین توی دستم چیه. مرد یه ابروشو انداخت بالا و نگاهم کرد. بعد رفت پشت سرم و به دستم که انگشت وسطیمو براش گرفته بودم نگاه کرد. من: این هم برای تو، هم برای بشیری که هیچ گ.. نمیتونه بخوره. یه دفعه حمله کرد سمتم و همون انگشت وسطیمو گرفت و پیچوند که صدای شکستنشو شنیدم. از درد یه جیغ کشیدم که باز یکی زد توی سرم که با صورت پرت شدم روی زمین. فکر کنم دماغم شکست چون درد شدیدی رو احساس میکردم. مرد اومد یه لگد خوابوند توی شکمم که از دردش به خودم پیچیدم. پا نیست که، فیله. همینجور که نفس نفس میزدم گفتم: نه نه، قبول نیست. فیل با فنجون نمیشه که. بعدشم، من دست و پام بسته ست. آخه ترسو تو زورت به یه دختر که دست و پاش بسته ست میرسه؟ مرد: مثل اینکه تو زبونت کوتاه نمیشه، حالا همچین زبونتو برات ببرم که حال کنی. از توی جیبش یه چاقو در آورد و بازش کرد. ای وای خدا، این جدی جدی میخواد زبونمو ببرّه. با ترس بهش نگاه کردم که لبخند کریهی روی لبش بود. این که دیوونه ست، مطمئنم الان زبونمو میبره. پس قبل از اینکه دست به کار بشه، بهتره من آخرین حرفمو بزنم که عقده نشه. من: من موندم چرا این بشیری هرچی آدم زشته دور خودش جمع کرده. واقعا که خیلی بد سلیقه ست. مرد یقه مو گرفت و بلندم کرد، چاقو رو آورد نزدیک صورتم که صدائی از پشت سرم اومد.   صدا: اکبر چه غلطی داری میکنی؟ اکبر: دخترهٔ ج... زبونش خیلی درازه. باید زبونشو براش قیچی کنم. به زور گفتم: چرا... الکی حرف.... میزنی آخه؟ تو که قیچی دستت.... نیست، اون چاقوِئه. یعنی تو.... یه کلاس هم درس... نخوندی.... بیسواد؟ اکبر باز چاقو رو آورد نزدیکم که یه مشت خورد به صورتش و دستش شل شد و من پرت شدم روی زمین. صدا: کی به تو اجازه داد روش دست بلند کنی؟ این چه قیافه ایه که براش درست کردی؟ برو گم شو بیرون تا اون روی سگمو بالا نیاوردی. صدای در خبر از بیرون رفتن اکبر داشت. من همینجور روی صورت افتاده بودم که مرد از روی زمین بلندم کرد و نشوندم روی صندلی. خواستم به قیافه ش نگاه کنم که چراغ خورد به چشمم. چشامو بستم و دوباره باز کردم. نه، باورم نمیشه. از چیزی که داشتم میدیدم شوکه شده بودم. الان میفهمم که چرا اینقدر صداش برام آشنا بود. باورم نمیشه که اینم همراهشون باشه. با صدای ضعیفی گفتم: کیا. کیارش: سلام آوا. بخاطر مشتهایی که خورده بودم داشتم با چشم نیمه باز و با تعجب بهش نگاه میکردم. اومد نزدیکم و چونمو گرفت توی دستش و به صورتم زل زد. سرشو از روی تاسف تکون داد. کیارش: ببین احمق چیکار کرده. خوبه بهشون گفتم کاریت نداشته باشن. اگه میگفتم بزننت چیکار میکردن. همینجور زل زده بودم بهش. کیارش با پشت دست صورتمو ناز کرد که صورتمو عقب کشیدم. من: خیلی... پستی کیا، خیلی. اصلا باورم نمیشه.... که تو هم آدم بشیری... هستی. کیارش: اشتباه نکن آوا جان. من آدم بشیری نیستم، پسرشم. دهنم از تعجب باز موند. اصلا باورم نمیشد که استاد مهربونمون پسر بشیری باشه. من: یعنی... همه چیز.. دروغ بود؟ اون حرفها؟ اون نگاه؟ نه اصلا باورم نمیشه. اینا رو با بغض میگفتم. کیارش: چرا باورت نشه؟ من با نقشهٔ خودم اومدم دانشگاهتون و استاد شدم. اینقدر بهشون پول دادم که بدون هیچ سوالی قبول کردن بذارن من جای اون استاد قبلی بیام. هدف من فقط نزدیک شدن به تو بود. میخواستم بهم اعتماد کنی، منو دوست خودت بدونی. بعدش خیلی راحت بیارمت اینجا. ولی اون بادیگارد مزخرفت زرنگتر از این حرفا بود. یک لحظه هم ازت غافل نمیشد. اونروز که کامیار مارمولک آورد توی کلاس، من دیدم که بادیگاردت (محمد)داشت دنبالت میگشت. بهش اشاره کردم که رفتی بیرون. میخواستم اینجوری بهت نزدیک بشم و اعتمادتو جلب کنم. اما تو همش محسن محسن میکردی.اونشب رو که بهتون حمله کردن یادته؟ من بهشون دستور دادم که بادیگاردتو بکشن. اونروز برعکس همیشه که با اون بادیگاردت بودی، تونستم خیلی راحت تعقیبت کنم و خودمو سر راهت بذارم. تو هم ساده تر از اون حرفها بودی و زود منو دعوت کردی خونه تون. اون شب توی خونه تون خیلی چیزها رو فهمیدم. فهمیدم که رابطه ت با بابات خوب شده و خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم دوستت داره و براش مهمی. اما اون بادیگاردت خیلی حواسش به من بود و اجازه نمیداد بهت نزدیک بشم. من فقط یه اشتباه کردم، اونم اینکه توی سفر شمال از کوره در رفتم و اون مرد رو زدم و باعث شدم که تو با سوء ظن بهم نگاه کنی. اما خیلی راحت تونستم نظرتو درموردم عوض کنم و باز بشم همون کیارش.و اما مهمترین قسمت این ماجرا. تعظیم کرد و بعد همینجور که سرش پایین بود با یه لبخند نگاهم کرد و ادامه داد: امروز دیدم که محسن جونت داشت نگاهمون میکرد. از عمد حرف خواستگاری رو کشیدم وسط. چون میدونستم که خیلی بهت حساسه و حتما دعواتون میشه. بعد از دعوا هم اومدم دنبالت و اون آب رو که از قبل آماده کرده بودم بهت دادم و الان تو اینجایی. از حرفهاش شوکه شده بودم و با چشمهای از حدقه در اومده زل زده بودم بهش. کیارش: من باید خیلی وقت پیش این کارا رو میکردم و تو رو اینجا می آوردم. ولی یه چیزی باعث شد نتونم به راحتی بیارمت اینجا. زانو زد جلوی پام و زل زد به چشمام. حالا این قیافهٔ جذاب برام کریه ترین قیافهٔ دنیا شده بود. کیارش: میدونی اون چیز چیه؟ من ازت خوشم اومد. نمیگم عاشقتم، ولی ازت خوشم میاد. چون واقعا تکی. حیف که دختر اون پیر خرفتی، وگرنه با هم خوشبخت میشدیم. جانم؟ من با این قاتل خوشبخت بشم؟ چه حرفا؟ رومو ازش گرفتم و زل زدم به دیوار. کیارش بدون هیچ حرفی رفت بیرون و در رو هم قفل کرد. شنیدم که بهشون میگفت کسی حق نداره بیاد توی اتاق. وای خدایا، حالا من چیکار کنم. میدونم که حتی اگه بابا هم به حرفهاشون گوش بده اینا باز هم از من استفاده شونو میبرن. اینقدر فکر کردم و نقشه کشیدم که خوابم برد. احساس کردم که یه چیزی داره روی لباسم تکون میخوره. از فکر اینکه موشه زود چشمهامو باز کردم. دست یکی رو دیدم که داره دکمه های مانتوم رو باز میکنه. تکونی خوردم که دستشو کشید عقب. سرمو بالا گرفتم، کیارش گراز بود. کیارش زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد که بشینم. خودمو ازش جدا کردم و رومو ازش گرفتم. بدنم خیلی درد میکرد. مخصوصا دنده هام و انگشتم. یکی از چشمهامم که درست باز نمیشد و میدونستم که ورم کرده. کیارش پشت دستشو کشید روی صورتم و نوازشم کرد که سرمو کشیدم عقب. آوا الان وقت این کارها نیست. تو باید مختو کار بندازی. باید از سلاح زنانه ت استفاده کنی. باید همهٔ تلاشتو بکنی. چی میگی تو هم؟ من داره حالم از قیافه این بهم میخوره، اونوقت تو میگی باید از سلاح زنانه ت استفاده کنی؟ تو باید این کارو بکنی آوا. تنها راه نجاتته. زل زدم به چشمهاش، من باید این کارو بکنم. پس بازی شروع شد کیارش خان. شروع کردم به گریه کردن. کیارش با تعجب نگاهم کرد، بعد نگاهش مهربون شد و رفت پشتم و دست و پامو باز کرد. وقتی اومد رو به روم وایساد، یهو بلند شدم که فکر کرد میخوام فرار کنم. اما من پریدم توی بغلش. سرمو گذاشتم روی سینه ش و شروع کردم به گریه کردن. همچین هق هق میکردم که خودمم باورم شده بود. با صدای لرزونی شروع کردم به حرف زدن. من: آخه کیا چرا؟ چرا این کارو با من کردی؟ منی که فقط به تو اعتماد کردم. منی که دلمو به تو باختم. منی که عاشقت شده بودم. آخه چرا کیا؟ کیارش منو از بغلش آورد بیرون و با تعجب نگاهم کرد. یهو اخم کرد. کیارش: آوا تو چی فکر کردی؟ منو احمق فرض کردی؟ میخوای باور کنم که تو هیچ حسی به اون مرتیکه بادیگاردت نداری و منو دوست داری؟ قیافهٔ متعجبی به خودم گرفتم و گفتم: چی؟ محسن؟ اون سنگ احساسش کجا بوده که من بخوام عاشقش بشم؟ من ۲۲ سال بدون مهر و محبت بزرگ شدم. نمیام حالا هم عاشق یکی بشم که از عشق و احساس بویی نبرده. من ازش بدم میاد، از دیروز دیگه ازش متنفر شدم. باز شروع کردم به اشک تمساح ریختن و دستمو گذاشتم روی صورت کیارش و زل زدم به چشماش. من: چرا باور نداری که من عاشق این چشمهای خوشرنگت شدم؟ چرا باور نمیکنی که من از ته ته قلبم دوستت دارم؟ ببین تپش قلبمو. دستشو گرفتم و گذاشتم روی قلبم. من: این فقط و فقط بخاطر تو داره اینجوری تند میزنه. کیارش صورتمو گرفت توی دستهاش و توی چشمهام خیره شد. انگار میخواست از چشمام بفهمه که راست میگم یا نه. بعد آروم سرشو نزدیک آورد که ببوستم، نمیتونستم پسش بزنم. چون دستم رو میشد. باید بدترین بوسهٔ زندگیمو تجربه بکنم. چشمهامو بستم که قیافهٔ نحسشو نبینم. نفسش داشت میخورد به لبم که یهو در باز شد و کیارش پرید عقب. به سمت در چرخید. نفسشو با صدا داد بیرون و به موهاش چنگ زد. کیارش: چرا مثل گاو سرتو میندازی پایین و میای داخل؟ برو گمشو بیرون. اکبر: ولی آقا تماس گرفتن، گفتن که باهاشون تماس بگیرید. کیارش: باشه، حالا هم گورتو گم کن. نمیدونم فشارم افتاده بود یا از ترس اتفاقی که نزدیک بود بیافته بود که یخ کرده بودم. لبم داشت همینجور میلرزید. کیارش اومد نزدیکم و دستمو گرفت. کیارش: آوا چرا دستت یخ زده؟ سردته؟ با سر جواب دادم آره. کیارش دستمو گرفت و منو برد سمت در. کیارش: الان میبرمت بالا تا گرم بشی. از در که رفتیم بیرون وارد یه هال نسبتا بزرگ شدیم. هرجای خونه که نگاه میکردی یکی از این غول هیکلا با اخم وایساده بود. همه داشتن بدجور نگاهم میکردن. یه لحظه احساس کردم لختم و خودمو چسبوندم به کیارش. کیارش نگاهم کرد و دستمو فشار داد. بعد با اخم رو کرد به بقیه. کیارش: به چی زل زدید؟ سرتونو بندازید پایین ببینم. مفت خورا. اینجا وایسادین فقط واسهٔ گند بازیاتون. حالا همچین میگفت گند بازیاشون انگار که خودش خیلی شریف بود، پاک بود. چی بود آخه؟ از پله ها رفتیم بالا که چند تا در داشت. رفت سمت یکی از درها و بازش کرد. کنار وایساد تا من برم تو. داخل که شدم یه اتاق خالی دیدم که یه طرفش یه تخت یه نفره بود و طرف پنجره هم یه میز تحریر بود. کیارش اومد پشتم وایساد و سرشو گذاشت روی شونه م. منم دست کردم توی موهاش که آخم در اومد. کیارش: چی شد؟ من: انگشتمو شکست، خیلی درد میکنه. کیارش: صبر کن الان میام. بعد از اتاق رفت بیرون. به پنجره نگاه کردم. شب بود. یعنی من یه روز کامل توی زیر زمین بودم؟ وقتی برگشت بانداژ و لیوان آب همراه قرص دستش بود. کیارش: بیا دراز بکش، فکر کنم فشارت افتاده. دستمو گرفت و بردم سمت تخت. نشستم روی تخت، کیارش نشست کنارم و تکیه داد به دیوار. دستمو با باند بست و قرص رو داد که بخورم. بعد شونه هامو گرفت و منو کشید توی بغلش. حالا سرم روی شونه ش بود و اون داشت با موهام بازی میکرد. حالا من اینو چیکار کنم خدا؟ نکنه یه وقت بخواد بلایی سرم بیاره؟ وای محسن کجایی؟ بیا منو از دست اینا نجات بده. دست بردم سمت گردنم، گردنبندمو گرفتم توی دستم. محسن زود بیا. کیارش: به چی فکر میکنی؟ من: به اینکه قلبت داره تند تند میزنه. کیارش موهامو بوسید. باید یه چیزی میگفتم، نمیشد اینجوری ساکت بمونم. باید میذاشتم باور کنه که دوسش دارم. من: کیا. کیارش: جانم. من: ساکت نباش. من خیلی میترسم، فقط صدای تو میتونه آرومم کنه. کیا منو میکشن؟ کیارش: همین قصدو که دارن، ولی فعلا نه. تا وقتی که بابات پول به حسابمون نریزه چیزیت نمیشه. دستمو محکم دور کمرش حلقه کردم و با گریه گفتم: کیا، من نمیخوام بمیرم. من هنوز آرزوها دارم. کیارش: چه آرزوهایی؟ این آرزوها به منم مربوط میشه؟ عجب آدم پرروییه. فکر کرده کیه که من بهش فکر کنم. به زور جلوی خودمو گرفتم تا فحشش ندم.با خجالت تصنعی گفتم: اوهوم. کیارش سرمو بلند کرد و گرفت توی دستش. کیارش: میشه به منم بگی؟ با عشوه گفتم: خوب، اممم خوب. اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم کیا. انگار که دلش ضعف رفت چون منو محکمتر گرفت توی بغلش. کیارش: میدونی وقتی بهم میگفتی کیا خیلی خوشم میومد. آخه همیشه بهم میگفتی مؤدب پور. مکثی کردم و گفتم:راستش، همیشه به عروسیمون فکر میکردم. من توی لباس خوشگل عروس، تو با کت و شلوار خاکستری که با چشمهات همخونی داشته باشه. تازه رنگ کرواتتم آبی روشن باشه. با آهنگ مورد علاقه مون میرقصیم. بعد هم با هم میریم خونه مون و زندگیمونو شروع میکنیم. تو میری سر کار، من با عشق برات غذا درست میکنم. بعد که میای خونه با هم غذا میخوریم و از روزمون حرف میزنیم. بعدش بچه دار میشیم. دوقلو، یه دختر و یه پسر. بیتا و بابک. قشنگن نه؟ کیارش با لبخندی که توش تمسخر بود سرشو تکون داد. لابد فکر میکرد منو خر کرده. من: بعد دیگه بزرگ میشن، عروسیهاشونو میبینیم. نوه هامونو میبینیم. بعدشم نتیجه هامونو ...... خودم مونده بودم اینهمه شعر و ور از کجام در آورده بودم که به این گفتم. من: دوست دارم دخترمون چشمهاش به تو بره، ولی موهاش و لبش مثل من باشه. پسرمون چشمهاش مثل من مشکی باشه، بینیش و موهاش و قد و هیکلش به تو بره. واه واه واه، بلا به دور. اگه بچه م به این بره که با دستهای خودم خفه ش میکنم. بعد سرمو گذاشتم توی شونه ش. من: کیا خسته م، میذاری توی بغلت بخوابم؟ کیارشم انگار از خدا خواسته دست انداخت دور شونه م و با هم خوابیدیم روی تخت. یاد اونروز افتادم که پیش محسن خوابیدم. چقدر اون شب خوب خوابیدم و کابوس ندیدم. اینقدر به محسن فکر کردم که خوابم برد. با صدائی بیدار شدم، اما چشمهامو باز نکردم. انگار از بیرون بود. خوب گوشهامو تیز کردم. کیارش بود انگار داشت بحث میکرد. کیارش: قرار ما این نبود. من گفتم میارمش که آوردمش. ولی تو به قولت عمل نکردی. ندیدی چه به روز صورتش آورده. انگشتشو شکونده. این بود قولی که دادید؟ نه نه، کسی حق نداره بهش نزدیک بشه. از این به بعدم کسی باهاش کاری نداره. نه دیوونه نشدم. شما هم بهتره دور آوا رو خط بکشید. خوب به من چه، به باباش بگید که کشتیدش و جسدشو انداختید توی دریا. نمیدونم هر کاری که دلت میخواد بکن. باشه، حواسم هست. نه، استفاده مو که ازش بردم خودم میکشمش. صدای درو شنیدم، بعد صدای قدمهاش که بهم نزدیک میشد. احساس کردم بالای سرم وایساده و زل زده به من. بعدم احساس کردم که دستشو جلوی صورتم تکون داد. لابد میخواسته ببینه که من بیدارم یا خوابم. بدجور فکرم با حرفهاش مشغول شد. پس این میخواد از من استفاده ببره آره. یه استفادهای نشونت بدم که حالشو ببری کیارش جان. فقط خدا کنه محسن زودی پیدام کنه. خدایا، خودت هوامو داشته باش. یه کاری کن که این چند روز این نتونه به من نزدیک بشه تا من راهی برای فرار پیدا کنم. بعد شروع کردم به قرآن و دعا خوندن. دلم آروم گرفت و کم کم خوابم برد. چشمهامو به زور باز کردم، وای بدنم درد میکنه. وای خدا. به دور و برم نگاه کردم. کسی توی اتاق نبود. آروم ناله کردم که در باز شد. کیارش همراه مردی وارد شد. کیارش اومد کنارم نشست. کیارش: آوا جان تب داری، دکتر اومده معاینه ت کنه. وای خدای من. خدا جون دوستت دارم. خدا جون خیلی گلی. منو مریض کردی که این نجس نتونه بهم نزدیک بشه. خدایا مرسی. دکتر معاینه م کرد و نسخه پیچید. دکتر: یه آمپول هست که باید بری بگیری تا بزنم. یهو جیغ زدم و گفتم: نه نه، آمپول نه. کیارش با تعجب نگاهم کرد که زود خودم و جمع و جور کردم. من: کیا، من از آمپول میترسم. کیارش: ترس نداره که عزیزم. آمپول بزنی زودی خوب میشی. د همین دیگه، من نمیخوام زود خوب بشم جیگول. من: نه کیا، تورو خدا. آمپول نمیخوام. حاضرم بمیرم ولی آمپول نزنم. کیارش: تو که مرده ت به درد من نمیخوره. ولی باشه، اگه آمپول نمیخوای نمیگیرم. بعد همراه دکتر رفت بیرون. پنج دقیقه بعدش برگشت. خیلی گیج بودم، نمیدونستم چی به چیه. به زور سوپ به خوردم داد و بعدش قرصامو بهم داد. نمیدونم کی بود که خوابم برد. احساس کردم یکی دست گذاشته روی صورتم. دستمو گذاشتم روش، دستش مردونه بود. لبخند زدم. من: محسن.   یه دفعه یه سیلی محکم خورد توی گوشم. چشمهامو با تعجب باز کردم که دیدم کیارشه. ای وای گند زدم. کیارش صورتش قرمز شده بود و داشت تند تند نفس میکشید. یهو هجوم آورد سمتم و موهامو گرفت توی دستش و انداختم روی زمین. شروع کرد به نعره کشیدن. کیارش: من محسنم؟ میگی محسن؟ یه بلایی سرت میارم که محسن که سهله هیچ مردی دیگه نگاهت نکنه. بیشرف. لگد زد به کمرم که جیغم هوا رفت. من: کیا نکن، کیا جون من نکن. داری اشتباه میکنی. من دوست دارم. انگار که دیوونه شد یهو اومد با پشت دست زد توی دهنم که شوری خون رو حس کردم. کیارش: به من دروغ نگو کثافت. من: کیا، راست میگم. داشتم خوابشو میدیدم، بخاطر همین صداش کردم. داری اشتباه میکنی. من فقط تو رو دوست دارم. افتادم به سرفه. اینقدر سرفه کردم که از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم، دیدم هنوز روی زمین هستم. به خودم تکونی دادم که درد بدی توی کمرم احساس کردم. انشاالله پاهات بشکنه کیارش. بخدا با همین دستهای خودم میکشمت. آروم آروم رفتم سمت دستشویی. مانتومو از تنم در آوردم، لباسمو زدم بالا. بدنم همش کبود بود، صبر کن اکبر حال تورو هم میگیرم بو گندو. رفتم صورتمو بشورم که چشمم خورد به آینه. از ترس یه جیغ خفیف کشیدم. چی به روزم آوردن؟ چرا صورتم پر خونه؟ به دستهام نگاه کردم، اونا هم پر خونه. یعنی موقع سرفه کردن خون بالا آوردم؟ زود دست و صورتمو شستم. باز به آینه نگاه کردم. موهام ژولیده و رنگ صورتم زرد بود، لبم زخم بود و ورم کرده بود، پلکم باد کرده بود و هنوز درست باز نمیشد. زیر چشم راستم و پیشونی و چونم زخم شده و کبود بود. کمرم همینجور درد میکرد، لابد اونم کبود شده بود. باز مانتومو پوشیدم و از دستشویی رفتم بیرون که چشمم به کیارش افتاد. گوشه اتاق کز کرده بود و داشت منو نگاه میکرد. یه لحظه با دیدنش احساس کردم که حالت عادی نداره. رفتم کنار پنجره، ماه کامل بود. به پایین نگاه کردم، دوتا مرد کنار در وایساده بودن و چشم میچرخوندن. دو تا هم همش میرفتن و میومدن. کیارش دستشو دورم حلقه کرد که محلش نذاشتم. گردنمو بوسید و آروم گفت: ببخشید. محل نذاشتم و همینجور زل زدم به بیرون. شونه هامو گرفت و منو چرخوند سمت خودش، ولی بهش نگاه نکردم. باز دست گذاشت زیر چونم و سرمو بالا گرفت. کیارش: آوا، نمیذاری اون چشمهای خوشگلتو ببینم؟ باز جواب من سکوت بود. کیارش: آوا عروسکم، یه لحظه دیوونه شدم از اینکه اسم اون مرتیکه رو آوردی. فکر کردم داری دروغ میگی. ببخش دیگه. دلت میاد به چشمهام که عاشقشونی نگاه نکنی؟ خدایا منو بکش اگه عاشق چشمهای زشت اینم. البته خوشگلن ها، ولی خوشم نمیاد. خدایا تو هم به چه آدمایی زیبایی میدی ها. مجبور شدم به چشمهاش نگاه کنم. اونم با لبخند اومد نزدیک تا لبمو ببوسه که زود خودمو کشیدم عقب. من: اِ کیا چیکار میکنی، سرما میخوریا. کیارش: اشکال نداره. باز اومد بیاد نزدیک که از دستش در رفتم و روی تخت دراز کشیدم. من: کیا من گشنمه. بدنم خیلی ضعیفه، احساس میکنم دارم ضعف میکنم. کیارش: خوب، شام خرج داره. من: وا، خوب کیفم پیشتونه و خودتون پول بردارید. کیارش: نه دیگه، خرجش یه بوسه. باز اومد نزدیک که دستمو گذاشتم روی لبش و دست خودمو که روی لبش بود بوسیدم. من: نه نشد دیگه، شما به علت اینکه زود قضاوت کردید تنبیه هستید تا وقتی که پسر خوبی بشی. باشه پسر گلم؟ کیارش: خیلی پررویی. باشه الان میام. به سمت در رفت که صداش کردم. برگشت نگاهم کرد. من: کیا، پتوی اضافه میاری؟ سردمه. کیارش: باشه. من: اگه ملحفه تمیزم هست بیار، اینا پر خون شده. کیارش به ملحفه ها نگاه کرد و سرشو آروم تکون داد و رفت. زود از تخت پریدم پایین و زیر تخت رو نگاه کردم. اینجا که چیزی نیست. خوب این یه ملحفه، اینم یه پتو، کیارش هم که دوتا بیاره خوب میشه. رفتم سمت پنجره، اینجا که فاصله ش زیاده. با چندتا ملحفه و پتو تا نصفشم نمیشه. ای خدا. پس من چیکار کنم. میدونم که کیارش حرفهامو باور نکرده و الان هم توی نقشه ست که چیزی بهم نمیگه. صدای کیارشو که شنیدم زود پریدم روی تخت و اشتباهی نشستم روی همون دستم که انگشتم شکسته بود. واای مامانی، مردم. دختر کوری میشینی روی دستت. کیارش اومد داخل، یه سینی دستش بود. وقتی نزدیک شد قیافه مو که دید ابروهاشو داد بالا. کیارش: چی شده؟ من: انگشتم. بعد گوله گوله اشک ریختم، ایندفعه دیگه واقعا از درد داشتم گریه میکردم. کیارش سینی رو گذاشت روی زمین و اومد سرمو بغل گرفت. بعد که آروم شدم غذامو خوردم. کیارشم رفت پتو و ملحفه آورد. خدا رو شکر دو نفره بودن. این لحافو میشه نصفش کنم و به هم ببندم. فکر کنم اینا خوب باشه، ولی بازم کمه و باید بپرم. باز الکی خودمو زدم به خواب و به نقشه م فکر میکردم. خدایا خودت کمکم کن. ***** محسن یه نگاه به موبایلش کرد و باز به آقای پرند نگاه کرد. مرد بیچاره چقدر قیافه ش خسته و رنجور شده. میلاد هم روی یکی از مبلها با قیافهٔ درهم نشسته بود. خانم راد و صغری خانم هم همش داشتن گریه میکردن. صغری خانم که غش کرده بود و تازه به هوش اومده بود، خانم راد داشت آب قند به خوردش میداد. محسن کلافه دستی به صورتش کشید. به جای همیشگی آوا نگاه کرد، جایی که آوا همیشه مینشست و تلویزیون نگاه کرد. جایی که آوا خیلی وقتها خندیده بود و بعضی وقتها گریه کرده بود. با این فکر لبخند کجی گوشه ی لبش نشست. چقدر بخاطر ایزل گریه میکرد. بلند شد و رفت سمت آقای پرند. محسن: شما برید استراحت کنید. خبری شد من بیدارتون میکنم. آقای پرند نگاه خسته و اشک آلودش رو به محسن دوخت و با بغض گفت: چطور استراحت کنم؟ چطور بخوابم وقتی که میدونم دخترم وسط یه مشت گرگ تک و تنهاست. نه من نمیتونم. من اون دنیا چطور توی روی مهناز نگاه کنم؟ چطور بگم که از یه دونه دخترت نتونستم مراقبت کنم؟ شروع کرد به گریه کردن. محسن دست گذاشت روی شونه ش. توی سینه ش احساس درد میکرد. آوا، کجایی؟ میلاد نزدیک پدرش شد و اونو در آغوش گرفت. دوتایی گریه میکردن. اولین بار بود که اشک میلاد رو میدید. میلاد: بابا نگران نباش. آوا دختر قوی ایه. اون از پسشون بر میاد. محسن با صدای گرفته ای گفت: همش تقصیر منه آقای پرند. من وظیفمو خوب انجام ندادم. اگه آوا چیزیش بشه من هیچوقت خودمو نمیبخشم. خانم راد به پسرش نگاه کرد. اون خوب پسرش رو درک میکرد. میدونست که چی داره توی دل تنها پسرش میگذره. نگاه آوا و محسن رو به هم دیده بود. چندبار هم موقعی که برای آب خوردن میرفت پایین، صدای خنده ها و حرف زدنهاشونو از توی اتاق میشنید. موبایل محسن زنگ خورد. محسن جواب داد و شروع کرد به حرف زدن. همه زل زده بودن به دهن محسن که یه خبری از آوا بشنون. محسن تماس رو قطع کرد. آقای پرند: چی شد پسرم؟ خبری از آوا نشد؟ محسن: تونستن با رد یابی که توی ساعت آوا بوده جاشونو پیدا کنن. اونجا رو زیر نظر گرفتن و کیارش رو دیدن. اینجور که به نظر میاد پیداشون کردن. آقای پرند چشمهاشو بست و گفت: خدایا شکرت. از آوا خبری نیست؟ محسن: هنوز چیزی نمیدونن. هنوز اون آدمی که بین اونهاست نتونسته با ما تماس بگیره. این یعنی اینکه اونجا امن نیست. خوب من برم. میلاد: کجا؟ محسن: برم ببینم میتونم سر نخی پیدا کنم. محسن برگشت و به آقای پرند و مادرش نگاه کرد و گفت: قول میدم که آوا رو صحیح و سالم برگردونم. بدون آوا بر نمیگردم. صبح با صدای کیارش از خواب بیدار شدم. چشمهام و مالوندم و نگاهش کردم.من: ساعت چنده؟کیارش: ده. من دارم میرم جایی کار دارم. الانم پاشو صبحونه بخور، قرصتم بخور تا زودی خوب بشی. باشه؟من: باشه.یه قرص خوردنی نشونت بدم که حال کنی. کیارش که رفت صبحونمو تند تند خوردم. قرص رو زیر تشک پیش قرصهای دیشبی گذاشتم. شاید بعدا به دردم بخورن. پشت پنجره وایسادم . خوب حالافرض کنیم که من از اینجا هم تونستم پایین برم ، بقیش چیکار کنم؟ اینجور که پیداست ما تهران نیستیم. پنجره رو باز کردم و خودمو یکم کشیدم بیرون تا درست ببینم. اینجا که در به بیرون نیست، ولی سمت راست یه راه باریکی هست که فکر کنم به بیرون راه داشته باشه. باز پایینو نگاه کردم، این دوتا غولها هم دم در ساختمون وایساده بودن. ولی خبری از اون دوتا که همش راه میرفتم نیست. با صدای در زودعقب برگشتم . قیافهٔ کریه اکبرو دیدم که داشت درو قفل میکرد.من: چه غلطی داری میکنی؟اکبر: هیچی، اومدم جواب زبون درازیهاتو بدم.من: ااا؟ این چند روز قشنگ نشستی فکر کردی که چی جوابمو بدی؟ آخیی، دلم برات سوخت.اکبر: آره دقیقا. ولی جوابم حرفی نیست، عملیه.قلبم وایساد، یا خدا. تازه از شر این کیارش سیریش خلاص شده بودم، نوبت این اسکل شد.من: عمل؟ آهان، نشستی به حرفم فکر کردی و به این پی بردی که چه قیافهٔ ک...ی داری؟ آفرین خوب کاری میکنی، اینجوری شاید بختتم باز بشه همین بشیری بیاد بگیرتت.اوه اوه، انگار زیادی حرف زدم چونکه یهو قرمز شد و به طرفم هجوم آورد . منم جا خالی دادم و زود رفتم عقبش و با لگد زدم پشتش که با سر توی دیواررفت. دستشو گذاشته بود روی سرش که همینجور داشت خون میومد.اکبر: حالا حالتو میگیرم دخترهٔ همه کاره.تا اومد یه مشت زدم توی شکمش که دولا شد و شکمشو گرفت. بعدم با آرنج زدم توی کمرش و با پا زدم پشت پاش که زمین افتاد. اومدم باز بزنمش که پامو گرفت که با کم رزمین افتادم . باز دردش پیچید توی کمرم که لبمو گاز گرفتم. اکبر همینجورچهار دست و پا خودشو کشوند بالای سرم و خودشو ول کرد روی تنم . سرشو آورد نزدیک گردنم که چندشم شد. دستش رو داشت میکشید به بدنم و می خندید. یه گاز از گردنم گرفت که یهو دیوونه شدم و با زانوم زدم وسط پاهاش که از دردش ولو شد روم. چرخوندمش و حالا من روی شکمش نشسته بودم، یه مشت زدم توی صورتش که دهنش پر خون شد و دستم بخاطر برخورد مشتهام با دندونهاش زخم شد. سرشو گرفتم توی دستم و مثل دیوونها میکوبیدم به زمین و همینجور زیر لب فحش میدادم.من: کثافت، بیشعور، بی پدر مادر. به من دست میزنی. منو می بوسی. کثیف. کثافت، کثافت.به خودم که اومدم دیدم دستم پر خونه و اکبر بی حال روی زمین افتاده . از ترس رفتم عقب، دستمو روی دهنم گذاشتم . من کشتمش، من کشتمش. حالا چیکار کنم؟ به دور و برم نگاه کردم، نگاهم به تفنگش افتاد که موقع درگیری یه گوشه پرت شده بود . زود تفنگو برداشتم، خشابشو باز کردم. پر بود. رفتم سمت در و آهسته بازش کردم، خدا رو شکر قفل بود و من راحت میتونستم به کارم برسم.پتو و لحافها رو برداشتم و شروع کردم به هم گره زدن. حالا این لحاف بزرگه رو چجوری دو نصف کنم؟ هرچی زور زدم نمیشد، فقط انگشتم شروع به درد کرد. به دور و برم نگاه کردم که چشمم خورد به دستشویی. آره میتونم آینه دستشویی رو بشکنم. زود رفتم توی دستشویی، لحافو دور دستم کردم و مشت زدم توی آینه که چند تکه شد وزمین افتاد . زود یه تکشو برداشتم و رفتم لحافو تیکه کردم. به طنابی که با لحاف ها و پتوها درست کرده بودم نگاه کردم.سر طناب رو بستم به دستگیره در دستشویی. از پنجره پایینو نگاه کردم، کسی پایین نبود. خدایا به امید تو. یهو صدای ناله اکبر اومد، برگشتم نگاهش کردم که دستشو گذاشته بود روی سرش و ناله میکرد. دیگه موندنا رو جایز ندونستم و بقیهٔ طناب روپایین انداختم . تفنگو از پشت گذاشتم توی شلوارم و مانتومو کشیدم روش. بسمالّله گفتم از پنجره پایین رفتم . چشمم به پایین بود که یه وقت کسی نیاد. به آخر طناب رسیدم حالا باید پایین می پریدم . چشمهامو بستم و پریدم. احساس کردم استخونهای پاهام شکستن، یه لرزی از پاهام تا سرم احساس کردم. ولی نمیشد که معطل کنم، باز به دور و برم نگاه کردم کسی نبود. آروم رفتم سمت در ساختمون که دوتا مرد دیدم وایسادن و خیره به رو به روشون شدن. پاورچین پاورچین رفتم سمت همون راهی که دیده بودم.چسبیدم به ساختمون و سرک کشیدم، خدایا قربونت که داری کمکم میکنی. اینجا هر روز پر بود از آدم، امروز پرنده هم پر نمیزنه. درختهای اونجا نظرمو جلب کرد، میتونستم از وسط درختها برم که توی دید نباشم. سریع رفتم سمت درختها و شروع کردم به راه رفتن. راه خیلی طولانی بود. از ساختمون رد شدم و به حیاطش رسیدم . البته اونجا باغ بود، فکر کنم شماله چون که حالت ویلاهای شمالی رو داره. چندتا ماشینو دیدم که پارک بودن، خدا کنه کلید توش باشه. داشتم کم کم به آخر باغ میرسیدم که ماشین سفید کیارش وارد شد، بعدشم کیارش پیاده شد و سمت ساختمون رفت. چه حوصله ای داره این الاغا، توی این موقعیت رفته لباسهاشو عوض کرده و شیش تیغ کرده. لابد خودشو واسه امشب آماده کرده. پوووووف.باز شروع کردم به راه رفتن که یهو یکی دست گذاشت روی دهنم و محکم از پشت گرفتم. با آرنج زدم توی شکمش و برگشتم یه مشت دیگه بزنم توی شکمش که دستمو گرفت. صدای گرمشو شنیدم.محسن: آوا آروم منم.با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم.با صدای آرومی گفتم: محسن.بعد پریدم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن.محسن: عزیزم آروم باش. من اینجام، چیزیت نمیشه.من: مرسی محسن که اومدی.محسن موهامو بوسید و گفت: دیوونه، مگه میشه من خانوممو ول کنم هان؟ معلومه که میام.بعد منو از بغلش بیرون آورد و نگاهم کرد. به صورتم دست کشید .محسن: چی به روزت اوردن؟ این خون چیه؟من: چیزی نیست، خون اکبره که زدمش. دستم خونی بود حواسم نبود به صورتم کشیدم .محسن به دور برمون نگاه کرد.محسن: آوا باید بریم، پلیس اینجا رو محاصره کرده. ولی تا تورو از اینجا بیرون نبرم نمیتونن به اینجا حمله کنن. اون ته باغ میتونیم از دیوارش بریم بالا. حاضری؟سرمو به علامت مثبت تکون دادم. بعد محسن شروع کرد به راه رفتن منم پشت سرش. صدای داد کیارش بلند شد و بعدش از ساختمون بیرون اومد .کیارش: اوااا، اوااا.همینجور داشت نعره می کشید، از ترسم چنگ زدم به بازوی محسن. محسن برگشت و نگاهم کرد.محسن: آوا، بلایی سرت آورده؟منظورشو فهمیدم، زود جواب دادم: نه، فقط زدم.محسن دندوناشو روی هم فشار داد و دستمو گرفت و باز راه افتادیم. کیارش به آدمهاش گفت که کلّ باغ رو بگردن، اونا هم همش در حال دویدن به این طرف و اونطرف بودن. حتی توی ماشینها هم میگشتن. به ته باغ رسیدیم.محسن: من قلاب میکنم تو برو بالا باشه؟من: خودت چی؟محسن: من اینجا کار دارم.من: نه محسن، با هم بریم.محسن: خیلی خوب باشه، حالا تو برو تا یکی سر نرسیده.با تردید نگاهش کردم که با ابرو اشاره کرد که برم بالا. پا گذاشتم روی دستش و دست روی شونهاش و وایسادم. قَدَم به بالای دیوار نمی رسید و داشتم کوشش میکردم که خودمو بکشم بالا که یهو زیر پام خالی شد و پرت شدم روی زمین. سرم محکم خورد به دیوار و خون اومد. محسن و کیارش با هم گلاویز شده بودن و مشت بود که حواله هم میکردن. محسن قدش از کیارش بلندتر بود و بهتر میزد. با هر مشتی که محسن به کیارش میزد دلم خنک میشد. کیارش رو چسبوند به دیوار و با یه دستش گردنش رو فشار میداد و با یه دستش دستشو داشت می پیچوند که دوتا مرد اومدن و محسن رو گرفتن. محسن کوشش می کرد که از دستشون رها بشه. کیارش تکیه داده بود به دیوار و داشت نفس نفس میزد.محسن خودشو از دست اون دوتا کشید بیرون و تا خواست باز حمله کنه به کیارش که صدای شلیک اومد ..... محسن خودشو از دست اون دوتابیرون کشید و تا خواست باز حمله کنه به کیارش که صدای شلیک اومد و محسن افتاد. جیغ زدم و چشمهامو بستم. بعد آروم چشمهامو باز کردم.به محسن نگاه کردم که روی کمر افتاده بود و کتفش تیر خورده بود. محسن اومد بلند بشه که لگد زدن توی صورتش که جیغ زدم. پشت سرش یکی توی صورتم زدن . سرمو بالا گرفتم که کیارشو دیدم با چشمهای به خون نشسته.کیارش: میخوای فرار کنی آره؟ اونم با بادیگاردت. دروغ گفتی به من تو آوا، دروغ گفتی.بعد شروع کرد به مشت زدن پشت سر هم توی صورتم و همین جور نعره می کشید. یکی هم از پشت محسنو گرفته بود و یکی شون تا میتونست میزدش. بعد که کیارش خستش شد ولم کرد و عقب رفت. من دیگه حال نداشتم. چشمهام باز نمیشد.کیارش: زندت نمی زارم آوا. ولی قبل از مرگت باید یه حقیقتیو بهت بگم. دوست داری بشنوی؟محل نذاشتم که اومد موهامو گرفت توی دستش وبه چشمهام زل زد .کیارش: مطمئنم که دوست داری بشنوی. آخه در مورد مادرته.با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.من: چی؟کیارش: آره عزیزم، میدونی اولین فعالیتمو با بابام کی شروع کردم؟ از همون روز که بمب رو توی ماشین مامانت جا سازی کردم. این پیشنهاد من بود که مامانتو بکشیم. من از دور داشتم نگاهتون میکردم که شوکه شده بودی و داشتی جسد سوخته شدهٔ مادرتو نگاه میکردی.جیغ زدم: نـــــــــــــه.کیارش خنده ای کرد و گفت: آره، خورد شدن باباتو دیدم. حقش بود. ولی بازم کوتاه نیومد و توی کارهای ما فوضولی کرد.موهامو ول کرد و پشت بهم وایساد. دستی به صورتش کشید و به سمتم برگشت .کیارش: نقشه برات کشیده بودم، میخواستم بهت یه شب خوبی هدیه بدم و بعدش بکشمت. ولی تو لیاقت نداری.دست کردم و تفنگو در آوردم ولی پشت کمرم نگهش داشتم، چخماقو کشیدم.همینجور که از عصبانیت دندونامو روی هم فشار میدادم گفتم: کیارش، مثل سگ میکشمت.کیارش شروع کرد به قهقهه زدن. با نفرت نگاهش کردم و تفنگو سمتش گرفتم و شلیک. خندش قطع شد. اون دوتا مرد هم دست از زدن محسن برداشتن. محسن با یه حرکت دستاشو آزاد کرد و با سر زد توی شکم عقبیش و با پا زد به جلویش که با سر افتاد زمین. بلند شدم و لنگون لنگون رفتم سمت کیارش که افتاده بود روی زمین و غرق خون بود. تا منو دید شروع کرد به داد زدن.کیارش: آوا، منو فروختی. منو به این پست فطرت فروختی.بعد شروع کرد به گریه کردن و با حالت زار گفت: تو مگه نگفتی که منو دوست داری هان؟بعد باز عصبی شد و داد زد: تو هم میخوای مثل تینا تنهام بذاری؟ نه من نمیزارم، نمیزارم.با نفرت داشتم به این روانی نگاه میکردم. اگه دست خودم بود میزدم میکشتمش.کیارش شروع کرد به زدن توی سر و صورتش و فحش دادن و گریه کردن. داشتم همینجور نگاهش میکردم که سرم گیج رفت و قبل از اینکه بیوفتم محسن اومد وگرفتم.****یکی دستهای محسن رو گرفته بود و یکی هم داشت میزدش. صدای کیارش رو میشنید که چه حرفهایی رو به آوا میزد و خونش رو به جوش میاورد. سعی کرد که دستهاشو آزاد کنه اما اون مرد محکمتر گرفتش و اون یکی دیگه هم پی در پیتوی شکم و صورتش میزد . شنید که کیارش در مورد مادر آوا گفت و بعدش هم صدای جیغ آوا رو شنید. بعدش هم شلیک. با وحشت از اینکه کیارش به آوا شلیک کرده به آوا زل زد. اما وقتی که دید کیارش افتاد و تفنگ دست آوا خیالش راحت شد و با یه حرکت سر زد به شکم مرد عقبیش و با پا زد به پشت پای اون مردی که جلوش وایساده بود که زمین افتاد . باهاشون درگیر شد که دید آوانزدیک کیارش رفت .دوتا مرد بیحال روی زمین افتادن . محسن به آوا نگاه کرد که رنگش پریده بود و داشت با نفرت به کیارش نگاه میکرد. میدونست که فقط منتظر یه فرصته تا یه گلوله حروم کیارش کنه و برای همیشه از بین ببرتش. لرزشه پاهاشو دید، بعد دید که داشت میافتد. زود خودش رو به آوا رسوند و توی بغلش گرفتش .درد بعدی توی کتفش پیچید. با میکروفونش خبر داد که حمله کنن و آمبولانس رو که از قبل آماده کرده بودن رو بیارن داخل. از کتفش همینجور خون میومد اما برای محسن مهم نبود. الان فقط زنده موندن آوا براش مهم بود. دستی کشید به صورت ظریف آوا که الان پر از زخم و کبودی شده بود. پیشونیش رو بوسید و توی گوشش زمزمه کرد.محسن: چشمهاتو باز کن آوای من. ببین که محسنت بغض راه گلوشو گرفته. اشک توی چشمهاش جمع شده. چشمهاتو باز کن و باز با شیطونی بهم بگو که یه بلایی سر شرفت میارم.دست آوا رو گرفت و گذاشت روی قلبش و ادامه داد: آوا ببین قلبم داره کند میزنه. پس چشمهاتو باز کن تا باز هم قلبم تند تند بزنه و تو بگی که داره بندری میزنه.آمبولانس که رسید آوا رو بغل کرد و رفت سمتشون. آوا رو گذاشت روی برنکارد.به بیمارستان رسیدن . آوا رو بردن توی اتاق و محسن رو راه ندادن. دلش میخواست داد بزنه که من شوهرشم، حقمه که پیشش باشم. اما جلوی خودش رو گرفت و با دستهای لرزون به میلاد زنگ زد . چشم باز کردم، همه جا سفید بود. فهمیدم که توی بیمارستانم. خدایا شکرت که از اونجا نجات پیدا کردم.بابا: آوا بابا بیدار شدی؟به سمت بابا نگاه کردم. از دیدن قیافه ش شوکه شدم. بابا انگار توی چند روز چند سال پیرتر شده بود و ریش و سیبیلش از همیشه پرتر شده بود. موهاش نا مرتب بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود.با صدای آرومی گفتم: بابا.بابا: جان بابا. عزیز دل بابا. قربونت برم من آوای بابا. خدایا شکرت که دخترم حالش خوبه. خدایا شکرت که دخترمو ازم نگرفتی.منو توی بغلش گرفت و دوتایی شروع کردیم به گریه کردن. خوب که گریه کردیم و بابا هم تا می تونست بوسم کرد دیگه بی خیالم شد و حالا نوبت نگاه کردنش بود. همون موقع در باز شد و میلاد که حال بهتری از بابا نداشت اومد داخل. اونم اومد و کلی بوس و بغل کرد و قربون صدقه رفت تا بی خیالم شد.من: محسن چی شد؟ حالش خوبه؟میلاد: آره نگران نباش، همین الان پیشش بودم حالش خوبه. فقط کتفش تیر خورده و مشکلش جدی نیست.من: میلاد چقدر با ریش شبیه جوونیهای بابا شدی.میلاد و بابا خندیدن. بابا خیره شد به میلاد و گفت: آره راست میگه.یکم شوخی کردیم تا اینکه میلاد رو کرد به من.میلاد: آوا خیلی اذیتت کردن؟من: آره، ولی به جاش اینقدر زدیمشون که دلم خنک شد.میلاد: کیارش و آدمهایی که توی اون خونه بودن رو دستگیر کردن. فقط مونده خود بشیری.بابا: محسن میگفت که انشالله به همین زودیها اونو هم دستگیر میکنن.*****جلوی پنجرهٔ اتاقم وایساده بودم و به حیاط خونه مون نگاه می کردم. فردای اونروز من و محسن اومدیم خونه. من زیاد چیزیم نبود و فقط بعضی موقعها انگشتم و پهلوم درد می گرفت. صورتمم که هنوز کبود بود، کیارش احمق اینقدر زده بود که بینیم شکسته بود. محسنم کتفش فقط تیر خورده بود ولی باید استراحت میکرد.از روزی که اومده بودیم زیاد ندیدمش. یعنی نمیشد که ببینمش، چون همه مخصوصا بابا و میلاد خیلی دور و برم بودن و نمیذاشتن آب تو دلم تکون بخوره. میلاد بهم گفت که از روی موبایل و ساعتی که محسن واسهٔ تولدم بهم داده بود و توش ردیاب بوده منو پیدا کردن و بعدشم محسن میاد و با چندتا از اونها درگیر میشه تا وقتی که منو وسط درختها میبینه. پس بخاطر همین بود که محسن همیشه ازم می خواست ساعت رو دستم کنم.میلاد میگفت که محسن از اولش به کیارش شک داشته. یادم اومد وقتی که بهم میگفت از نگاههای کیارش خوشم نمیاد. توی شمال بهم تفنگ داد. پس محسن میدونسته که ممکنه همچین اتفاقی پیش بیاد. از اونروز خیلی از دوستهام اومده بودن خونه مون، هم عیادت من، هم محسن. کامی و بهار تقریبا هر روز میومدن و زنگ میزدن. قرار شد که چند ماه دیگه عروسی بگیرن و برن خونهٔ خودشون.از پنجره دیدم که خاله رفت دم در و داشت با نگهبانها حرف میزد. بعدش دیدم در باز شد و یه خانم چادری اومد توی خونه. وقتی نزدیک شد از تعجب چشمم چهارتا شد. نازنین اینجا چیکار میکنه؟با خاله اومدن توی خونه. خواستم برم بیرون ببینم چیکار داره که صداشونو شنیدم که داشتن از پله ها میومدن بالا. اینم انگار خوب بهونه ای دستش اومده ها، هر موقع محسن یه چیزیش میشه از خدا خواسته میادش. دخترهٔ الاغ. رفتم سمت در که برم بیرون اما زود پشیمون شدم. باید یه بهونه ای داشته باشم که برم توی اتاق محسن.منتظر موندم یکم بگذره. یه ربع بعدش رفتم سمت در، اما درو آروم باز کردم که محسن نشنوه. رفتم پشت در اتاق محسن گوش وایسادم، یه صداهایی میومد ولی واضح نبود. بدون اینکه در بزنم رفتم داخل.من: محسن میگم که....از صحنه ای که دیدم خشکم زد، نازنین کنار محسن نشسته بود و شالشو در آورده بود. صورتش نزدیک صورت محسن بود مثل وقتی که دو نفر همدیگه رو میبوسن. یعنی داشتن همدیگه رو میبوسیدن؟ زود خودمو جمع و جور کردم.من: ا، شمایید. نمیدونستم شما تشریف آوردید. راستی گفتید اسمتون چی بود؟نازنین که از عصبانیت قرمز شده بود، گفت: نازنین.من: آهان آره. حالتون خوبه؟ چه عجب یادی از ما کردید.نازنین: اومده بودم زیارت پسر عمه م.پررو، اومده خونهٔ ما اونوقت زبون درازم هست. منم مثل خودش پررو رفتم نزدیک محسن.من: محسن تو که درد نداری؟ می خوای اتاقو خالی کنیم که استراحت کنی؟محسن: آره، یکم درد دارم. اگه اتاقو خالی کنید ممنون میشم.من: باشه عزیزم.نازنین تیز نگاهم کرد ولی همینجور نشسته بود. منم کم نیاوردم، دست به کمر وایسادم و زل زدم بهش. وقتی دید من همینجور وایسادم مجبور شد بلند بشه. روسریشو برداشت و گذاشت سرش، خداحافظی کرد و رفت. فکر کردی نازنین خانم میذارم راحت حرفاتو بهش بزنی؟ صبر کن یه روز حال تو رو هم میگیرم. منم پشت سر نازنین از اتاق رفتم بیرون. توقع داشتم محسن صدام کنه و ازم بخواد بمونم. بعد بهم بگه برداشتت از اون چیزی که دیدی اشتباه بود و چیزی بین ما نیست، اما صدام نکرد. الان چهار روز از روزی که نازنین اینجا بوده می گذره اما محسن حتی کوشش نکرد کهچیزی رو توضیح بده. دیگه داشتم دیوونه میشدم، تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم. مثل همیشه یه تقی به در زدم و رفتم داخل. از چیزی که دیدم واقعا شوکه شدم. توقع دیدن هر چیزی رو داشتم الا اینو. لپ تاپ محسن روشن بود و روی عکس نازنین بود. یعنی محسن داشته عکس نازنین رو میدیده؟ دیوونه شدم در حد مرگ. عقب عقب از اتاق رفتم بیرون. رفتم توی اتاقم، نه نه باورم نمیشه. همینجور توی اتاقم راه میرفتم و فکر می کردم. یعنی چی شده؟ یعنی نازنین چی بهش گفته که این اینجوری شده؟ آوا خره نازنین چیزی نگفته. فقط جلوش بی حجاب گشت و نصف بدنشو انداخته بیرون و بعدشم یه ماچیشم کرده. کم کم داشت حرفهای محسن یادم میومد که میگفت من زن سفید دوست دارم. به خودم توی آینه نگاه کردم، سفیدم ولی نه به سفیدی نازنین. نازنین مثل برف بود و دیگه خیلی بی رنگ و رو بود. موهای بلند خوشش میاد، موهامو باز کردم و بهش نگاه کردم. تا کمرم میرسید، اما عکسی که از نازنین دیدم موهاش تا پشتش بود. من چشمم مشکیه، ولی نازنین سبز. پشتمو به آینه کردم و خودمو با نازنین مقایسه کردم. من لاغر و بلند که چند ماهی میشه یکم به اصطلاح آب زیر پوستم رفته. ولی نازنین قدش کوتاه و تپل و تو پره. شاید محسن از دختر تپل خوشش میاد. شاید به قولا خوشش میاد که دختر کوتاه باشه که توی بغلش جا بشه. وای خدا دارم دیوونه میشم. مانتومو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. البته همراه محمد. من: محمد، خودم می خوام برونم، باشه؟ محمد که این چند وقته دوستم شده بود و خیلی سخت نمیگرفت زود قبول کرد و سوار ماشین شدیم. فقط داشتم میروندم، اونم با سرعت خیلی زیاد. انگار محمد فهمیده بود که حالم خوش نیست بخاطر همین چیزی بهم نمی گفت. من که همیشه خوشگل بودم. همیشه همه ازم تعریف میکردن. من که اینهمه خاطر خواه داشتم. یعنی میشه محسن نازنینو به من ترجیح بده؟ آخه مگه من چی کم دارم؟ خدایا، چرا مردا اینقدر بی معرفتن؟ اونایی که پاکنو نمیخوان، ولی اونی که از همه کثیفتره رو میخوان. ماشین رو پارک کردم و سرمو گذاشتم روی فرمون و شروع کردن به گریه کردن. اینقدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نموند. بی چاره محمد رفت برام آب میوه گرفت و ازم خواست که صندلی کنار بشینم. منم چونکه دیگه جون نداشتم قبول کردم. خونه که رسیدم مستقیم رفتم توی اتاقم. موقع شام بود که من فقط داشتم با غذام بازی می کردم. تلفن زنگ خورد که میلاد رفت جواب داد. میلاد: محسن، یه خانمی به اسم نازنین کارت داره. محسن تند برگشت نگاهم کرد. اما من بدون اینکه نگاهش کنم مشغول خوردن شدم. اونم چه خوردنی، هیچی از گلوم پایین نمی رفت. یه ده دقیقه ای میشد که حرف میزدن. من شب بخیر گفتم و رفتم بالا و محسن هنوز داشت با نازنین حرف میزد. خدایا من چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم. پس بگو چرا نمیومد خواستگاریم، بخاطر اینکه هنوز نتونسته عشق قدیمیشو فراموش کنه. همیشه میگفتن که آدم فقط یه بار عاشق میشه و هیچوقت نمیتونه اولین عشقشو فراموش کنه. پس من دلمو به چی خوش کرده بودم؟ محسن عاشقم نبود، فقط من جایگزین نازنین بودم. فردا صبحش با قیافه ای پوف کرده از خونه زدم بیرون. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم برم اون کافی شاپی که همیشه سهراب میرفت. محمد توی ماشین موند و من رفتم توی کافی شاپ. سر جای همیشگی سهراب نشستم. من کلی اینجا خاطره داشتم. ولنتاین با هم اومدیم اینجا و اون بهم یه عروسک هدیه داد. چقدر ناراحت شده بود که براش کادو نگرفتم، ولی من آخرش سورپریزش کردم و کادوشو از توی کیفم در آوردم. وقتی که کادو رو باز کرد و عطر مورد علاقشو دید قیافش دیدنی بود. توی همین فکرها بودم که گارسون اومد. گارسون می شناختم، بهش سفارش آب میوه و کیک دادم. باز رفتم توی فکر. یعنی من عاشق سهراب بودم؟ اگه بودم چطور تونستم فراموشش کنم؟ شاید چونکه خیانت کرده. یا شاید اصلا من عاشقش نبودم و فقط دوست پسر معمولیم بود. ولی خاطره های خوبی باهاش داشتم. هیچوقت نه نمی گفت، هرچی رو می خواستم برام انجام میداد. اگه خیانت نمیکرد شاید هنوز با هم بودیم، شایدم الان ازدواج کرده بودیم. با صدای سلامی سرمو بالا گرفتم. دوتا چشم آبی که یه وقتایی خیلی دوستشون داشتم. سهراب: اجازه هست که بشینم؟ من: آره بشین. سهراب با لبخند نشست که گارسون سفارشاتمو آورد و یه کیک و قهوه هم واسهٔ سهراب. سهراب: تنها اومدی. من: اوهوم، به تنهایی احتیاج داشتم. سهراب: راستش علی(گارسون) بهم زنگ زد و گفت که آوا تنها اومده و خیلی هم گرفتست. واسهٔ همین منم زود خودمو رسوندم. من: مرسی. سهراب: خوب نمی خوای در موردش صحبت کنی؟ من: چیزی نیست. سهراب: باشه، هرجور راحتی. راستی، شنیدم که دشمنهای بابات دزدیده بودنت و خیلی اذیتت کردن. چندبار خواستم بیام خونتون ولی آدرس نداشتم. هرچی به کامی زنگ زدم هم جواب نداد. دیگه نشد بیام. حالا بهتری؟ من: آره خوبم. سهراب: بینیت شکسته آره؟ صورتتم هنوز یکم جای کبودیها هست. من: آره، هم بینیم شکسته هم انگشتم و دندم. بعد دستمو بالا گرفتم تا ببینه. سهراب یه لبخند شیطانی زد. سهراب: انگشت نشونش دادی؟ نمیدونم چرا ولی از طرز حرف زدنش و از اینکه اون خوب منو می شناخت و زود فهمیده بود که چرا انگشتم شکسته خندم گرفت. با لبخند سرمو به علامت مثبت تکون دادم. سهراب بلند زد زیر خنده. سهراب: چه بلایی سر اونا آوردی؟ مطمئنم که اینقدر بهشون از زندگی اسفبارشون تیکه انداختی که اونا دپرس شدن و از زندگیشون سیر شدن. زدم زیر خنده. من: دقیقا همینجور بود. بعد شروع کردم به تعریف کردن از اون چند روزی که گروگان بودم و چطوری فرار کردم. سهراب: من میدونستم که این پایین اومدنهات از پنجره و فرار کردنهات آخرش به دردت میخوره. با خنده سرمو تکون دادم. سهراب یکم رفت توی فکر که دستمو جلوی صورتش تکون دادم. من: آهای خوشگل، به چی داری فکر میکنی؟ سهراب به خودش اومد. دستشو گذاشت روی دستم که با تعجب بهش نگاه کردم. سهراب: آوا به حرفهام فکر کردی؟ جوابم سکوت بود. سهراب: آوا می دونم من بد کردم به تو. خیلیم بد کردم. ولی بخدا الان پشیمونم. من بعد از رفتنت فهمیدم که چقدر برام عزیز بودی و من قدرتو ندونستم. وقتی که بعد از دو سال دیدمت فهمیدم که هنوز هم دوست دارم و این دوست داشتن از بین نرفته. همینجور ساکت نگاهش می کردم. سهراب: آوا حاضری با من ازدواج کنی؟ من: ولی سهراب من دوستت ندارم. سهراب: می دونم، ولی برام فرقی نمیکنه. من میزارم که تو عاشقم بشی. قول میدم که خوشبختت کنم آوا. هوم نظرت چیه؟ نه من دوسش نداشتم. خره، الان بهترین موقعیت که به محسن ضربه بزنی. تو که بهش گفتی که دوسش نداری، خودشم میدونه. پس اگه خودش می خواد تو هم قبول کن. محسن که داره به نازنین بر میگرده، از اون روز حتی نیومده ازت معذرت خواهی کنه. اون عشقشو فراموش نکرده و تورو نمیخواد. پس تو چرا بخاطر اون موقعیت به این خوبی رو از دست بدی؟ به سهراب نگاه کردم که منتظر داشت نگاهم میکرد. سهراب: آوا نمیدونی وقتی علی بهم زنگ زد و گفت که اومدی روی صندلیه همیشگی من نشستی چقدر خوشحال شدم. من با کلی امید اومدم اینجا. نا امیدم نکن آوا. من: باشه، امشب با خانواده بیاین خونمون. سهراب خشکش زده بود، اصلا فکرشو نمیکرد من اینقدر راحت قبول کنم. به خودش اومد و بهم لبخند زد. بعد دستمو بوسید. *****   میلاد سرشو آورد توی اتاق. میلاد: آوا بابا میگه بیا پایین کارت داره. من: باشه. میلاد درو بست و رفت. رفتم جلوی آینه و موهامو شونه کردم. دیشب سهراب و خانوادش اومدن خواستگاری. وقتی رفتن و بابا ازم پرسید که نظرت چیه من همون موقع موافقتمو اعلام کردم. الان لابد بابا صدام کرده تا درمورد سهراب باهام حرف بزنه. به در بسته اتاق محسن نگاه کردم. امروز زنگ زده بودن بهش و گفته بودن که بشیری رو دستگیر کردن و از محسن خواستن که بره اونجا. از پله ها رفتم پایین، بابا داشت تلویزیون میدید. من: بابا با من کاری داشتید؟ بابا تلویزیونو خاموش کرد و آرنجشو گذاشت روی پاهاش و زل زد به من. بابا: آره. می خواستم بپرسم که تو فکرهاتو کردی؟ من: آره بابا، من جوابم مثبته. بابا: آوا این زندگیه، بازیچه که نیست که بخوای الکی تصمیم بگیری. یکم بیشتر فکر کن. من: نه بابا، من فکرهامو کردم. شما هم چه اجازه بدید چه ندید من با سهراب ازدواج می کنم. بابا دستشو بالا برد و یه سیلی زد توی گوشم. دست کرد توی موهاش و بعد کلافه دست کشید به صورتش. رفتم نزدیکش و جلوی پاهاش زانو زدم. من: بابا، ببخشید. بابا موافقت کنید دیگه. مگه شما خوشبختی منو نمیخواید؟ خوب من با سهراب خوشبخت میشم. بابا: کدوم خوشبختی؟ بدون عشق ازدواج کردنم خوشبختی میاره؟ تو چی فکر کردی؟ اینی که میگن بعد از ازدواج عشق به وجود میاد صد در صده؟ نه دختر گلم، نه عزیزم. خیلیها به امید عشق بعد از ازدواج عروسی کردن ولی به دو ماه نکشیده طلاق گرفتن. یا اگه طلاق نگرفتن تا آخر زندگیشون با بدبختی زندگی کردن. من خوشبختیتو می خوام که میگم نه. من: بابا، من عاشق کسی نیستم. من عاشق نمیشم. من از سنگم. من دختر خوبی نیستم، کسی منو دوست نداره بابا. بابا تورو خدا اجازه بدید. تورو خدا..... بقیه حرفم تبدیل به هق هق شد. بابا سرمو بغل گرفت و بوسید. بابا: باشه، اگه می خوای ازدواج کنی من حرفی ندارم. ولی آوا توقع نداشته باش که مثل همیشه باهات برخورد کنم و وانمود کنم خوشبختی و من هم راضیم. **** فردا قرار بود که با محسن بریم صیغمونو فسخ کنیم. بشیری و دار و دستشو گرفته بودن و محسن داشت از اینجا برای همیشه میرفت. این چند روز کارم شده بود که بشینم جلوی آینه و به خودم نگاه کنم. میخواستم بفهمم که چرا محسن نازنین رو به من ترجیح داده. غرورم شکسته بود. من اینقدر کوتاه اومدم که آخرش اینجوری بشه؟ نمیذارم بفهمی خوردم کردی. حالا نوبت منه که داغونت کنم محسن خان. صدای در اتاق منو از فکر بیرون آورد. به سمت در برگشتم و گفتم بفرمایید تو. محسن با یه لبخند کمرنگی اومد توی اتاق. محسن: می خواستم باهات صحبت کنم. با اینکه درونم غوغایی بود اما قیافهٔ خونسردی به خودم گرفتم. من: اتفاقا منم می خواستم باهاتون صحبت کنم آقای راد. اگه اجازه بدید من اول شروع کنم. محسن منتظر نگاهم کرد. من: آقای راد راستش می خواستم ازتون بابت همهٔ زحماتتون توی این یک سال تشکر کنم. هم شما هم مادرتون واقعا در حق من لطف کردید. اگه یه موقع نا خواسته باعث شدم که شما ازم دلخور بشید واقعا معذرت می خوام. شما واقعا کارتونو خوب انجام دادید. ممنون. صدام داشت میلرزید. محسن داشت یه جوری نگاهم میکرد. یه چیزی توی نگاهش بود، مثل پشیمونی. محسن دستی به صورتش کشید و نفس صدا داری کشید. محسن: میشه ازتون خواهش کنم همراه من بیایید؟ بدون هیچ حرفی نگاهش کردم. محسن: دوست دارم بریم همونجایی که اون بار با هم رفتیم. زمزمه کرد: جایی که هروقت دلم میگیره... با این حرفش قلبم تیکه تیکه شد. بدون هیچ حرفی رفتم سمت کمد لباسام و مانتومو پوشیدم. ***** به نور ماشینها نگاه می کردم. چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. برگشتم به محسن نگاه کردم که یه پاشو روی یه سنگی گذاشته بود و دستهاش توی جیب پالتوش بود. خیره شده بود به ماشینهایی که در حال رفت و آمد بودن. برگشت سمتم که زود نگاهمو ازش گرفتم. محسن: خانم پرند. برگشتم نگاهش کردم. محسن: میشه اون آهنگ رو که گفتم خیلی دوستش دارم از گوشیتون بذارید؟ نگاه سردی بهش کردم و گوشیمو از توی جیبم در آوردم. آهنگی رو که می خواست گذاشتم. امروزو یادت باشه، این لحظهٔ غمگینو. این بغض نفس گیرو، این سکوت سنگینو امروزو یادت باشه، این حال پریشونو. این لرزش دستامو، این چشمهای گریونو سرمو گرفتم بالا و زل زدم به چشمهاش. برای آخرین بار زل زدم به چشمهایی که عاشقشون بودم. حالا که ازم سیری، امروزو یادت باشه. حالا که داری میری، امروزو یادت باشه. چشم به راهتم هرروز، تا وقتی که برگردی. امروزو یادت باشه، امروز خطا کردی. یه قطره اشک از چشمم چکید. وای خدای من، توی چشمهای محسن اشک جمع شده. اما، محسن که منو نمیخواد. یعنی داره به یاد نازنین اشک میریزه؟ با حرفی که زد جواب سوالمو گرفتم. محسن: نازنین.... با این حرف داغ شدم، بهش پشت کردم و اشکامو پاک کردم. بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم و صندلی رو خوابوندم. محسن سوار ماشین شد و توی سکوت میروند. تا رسیدیم خونه زود از ماشین پیاده شدم و مستقیم رفتم توی اتاقم. دوتا قرص آرامبخش برداشتم و با آب خوردم

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 14:14 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود